قهرمانان
فصل نهم :ضد سرنوشت
یک :
در همان لحظاتی که بیژن را به سمت یک خودروی محافظت شده می بردند ، تا مقدمات انتقال او را به تهران فراهم کنند ، حادثه دیگری در کیلومترها آن طرف تر ؛ در خانه ای قدیمی در شهر اقلید در حال وقوع بود . نیروهای پلیس به سمت خانه ای می رفتند که قرار بود پناهگاه مینا و حبیب و سام باشد .پناهگاهی که ساعتی قبل به آن وارد شده بودند و حالا ، بی خبر از همه جا ، هر یک به گوشه ای به استراحت مشغول بودند. در همین اوضاع بود که موبایل مینا به صدا در آمد :
- آب دستته ، بزار زمین ، سریع بیا تهران
- تهران؟ من که کتیبه ها را بهتون دادم
- من در مورد کتیبه ها صحبت نمی کنم . من در مورد یک ماموریت تازه صحبت می کنم!
- ماموریت تازه؟ مه! واقعا نه . دیگه خسته شدم!
- نمی خوای بدونی تو اون کتیبه ها چی بود؟
- رییس ، اصلا برام مهم نیست.
- خوب بزار یه کم بهت بگم ، اطلاعاتی در مورد آدمایی مثله تو. کسایی که تو بدنشون خاصیت های خارق العاده دارن. مثلا ما می تونیم اطلاعاتی در مورد پدرت بهت بدیم. الو ... مینا ... کجایی ؟ الو.... صدات نمیاد ؟ مینا...
- من رسیدم تهران. آدرس بدید!
خبر به قدری برای مینا هیجان انگیز بود که خود از سرعتش تعجب کرده بود...
دو :
حمید ، سعی می کرد گریه کند. با هر تلاش او ، ابرها در قسمتی از آسمان متراکم می شدند. توانایی جدیدش بامزه بود . اما حالا با سه مسئله اساسی روبه رو بود : یکی نجات مردم شهر از دست یک انفجار هسته ای قریب الوقوع و بعد آشنایی با توانایی های دیگرش و احتمالا ازدواج با نیلوفر . به این فکر می کرد که چطور در کمتر از یک هفته ، اینچنین زندگی اش از این رو به آن رو شده است. لبخندی زد و به حرفهای بهرام فکر کرد: که تاکید داشت بیشتر کسانی که با قدرتهای خود آشنا شدند ، نتوانسته اند آنها را در راه نیک به کار گیرند و یا خلافکار شده اند و یا مانند بهرام ، دست از قهرمان بازی برداشته اند. مسئولیتی سنگین و خطرناک در انتظار حمید بود. برای او که اصلا چیزی از بمب اتم و مناطق هسته ای نمی دانست.
سه :
ماشین حامل بیژن به نزدیکی های خرم آباد رسید. به علت خطرناک بودن تشعشعات هسته ای خروجی از بدن بیژن ، نگهبانی در آن خودرو نبود. بیژن هیچ نقشه ای برای فرار به ذهنش نمی رسید . عصبانی شد.بدنش شروع به لرزش کرد. در یک ان حس گرمایی عجیب سراسر بدنش را فرا گرفت . سعی کرد خود را کنترل کند. اما حس می کرد ، در درونش اجازه ای برای کنترل ندارد. ناگهان تمام بدنش را نوری خیره کننده فرا گرفت. فریادی کشید و با صدای مهیبی منفجر شد.
در عرض چند دقیقه ، دهها خودروی آتش نشانی به آنجا آمدند . آتشی بزرگ و خسارتی فراوان به بار آمده بود هیچ کس نمی دانست چه اتفاقی افتاده است.
چهار:
حبیب ،همسر مینا ، ناگهان خود را در محاصره نیروهای پلیس دید. به سرعت به سمت اتاق مینا رفت. مینا آنجا نبود. به سراغ سام رفت. او را به آغوش کشید. بوسیدش و به سمت دیوار دوید. تمرکز کرد و از دیوار عبور کرد و اولین باری را به خاطر آورد که از دیوار رد شده بود:
سالهای کودکی ، زمانی که در همسایگی آنها ، یک فروشگاه لباس های ورزشی بود و حبیب ، شیفته ی تی شرت های آبی بود ولی پدرش با فوتبال مخالف. دوست می داشت می توانست از دیوار عبور کند و ناگهان ، به طرزی باور نکردنی از دیوار عبور کرده بود و کتک مفصلی خورده بود که خودش هم باورش نمی شد چنین کرده است. کتکی که خورد باعث لکنت زبان او شد. تا کم کم سینما جای خود را به فوتبال ، در دل حبیب داد. احتیاجی به بلیط نداشت. فیلم ها را بارها و بارها می دید و هر بار حس می کرد کسی به او مشکوک شده ، سینمایش را عوض می کرد . پدرش یکی از چاچاقچیان بزرگ زاهدان بود. روزی از پدر شنید زنی که با سرعتی مافوق تصور حرکت می کند، کفر پلیس ها را در آورده است.رفت و گشت تا پیدایش کرد . می خواست ببیند آیا رابط های میاتن آنها هست؟ اما رابطه نبود و شکل گرفت! از همان دیدار اول ، عاشق مینا شد و در مدت کوتاهی مراسمات صورت گرفت . جالب اینکه ، در طی این سالها ، او و همسرش هیچگاه درباره توانایی هایشان با هم صحبت نکرده بودند.
صدای گلوله ها را که شنید سرعتش را بیشتر کرد. گوشه ای پناه گرفت . نفس - نفس می زد که سردی لوله اسلحه را بر گردن خویش احساس کرد. با نا امیدی سرش را بالا آورد. اما پلیسی در کار نبود. اسلحه دست همان مردی بود که با خودروی بنز ، کتیبه ها را از آنها گرفته بود.
پنج:
علی خیلی خسته بود. مستقیم بعد از مراسم هفت پدر به سمت تهران می آمد و نمی دانست ، این بار آیا حضور او در تهران ، مشکلی را حل خواهد نمود یا این بار بی هدف به سمت تهران حرکت می کند.از سویی به دختری به نام پرستو فکر می کرد که شاید معشوقه ی پدرش بوده و شاید رابطه ی دیگری با پدرش داشته ، اما هر چه بوده کلید خوبی برای درک بهتر علی از زندگی پدر در تهران بود.
در همین فکر ها بود که سرهنگ عرب با او تماس گرفت و هر آنچه در باره بیژن می دانست را برای علی گفت. از سویی گفت که بیژن در راه با استفاده از توانایی های خودش اقدام به خودکشی کرده است. یک لحظه دل علی خالی شد. با خود فکر می کرد "یک نفر بیگناه دیگر". ناراحت شد.
شش:
حال نیلوفر که بهتر شد ، پدرش را دید که بالای سرش ایستاده است. آرام و شمرده ، بهرام ، شروع کرد به صحبت با نیلوفر . راز سر به مهری که سالها در دل بهرام باقی مانده بود ، برای بار دوم روی کفه ی ترازو ریخته می شد با این تفاوت که این بار ، نه یک غریبه که دخترش مخاطب حرفهای او بود. نیلوفر حیرت زده به پدر می نگریست "دیگه به جواد فکر نکن . باشه؟"
نیلوفر نمی دانست چه جوابی باید به پدر بدهد اما می دانست ، خاطره جواد از ذهنش پاک نخواهد شد.
هفت :
نیما ، پدر مرجان به خانه آمد. مرجان به دقت به تک تک رفتار پدرش دقت می کرد. می دانست باید در دل پدر رازی نهفته باشد. رازی که مرجان را به شدت می ترسانید! به پدر شک کرده بود. قلبش با صدای بلندی به تپش افتاده بود. می خواست به شکلی از ماجرا ، از اصل ماجرا سر در بیاورد.
هر چه نگاه می کرد کمتر می یافت. مرجان خبر نداشت همان لحظه که او پدر را زیر نظر گرفته است ، بیرون خانه ، میلاد ایستاده است و به رفت و آمد های نیما خیره شده است . مرجان از پدرش ترسیده بود. می دانست پدرش در محلی محرمانه کار می کند و می ترسید ، آزمایشات پدر ، این تغییر را روی بدن او به وجود آوردخ باشد. از طرفی ، یاد پرویز که می افتاد ، دلش می سوخت و به خودش قول داده بود دیگر کسی را در این ماجراها دخیل نکند تا مبادا اتفاق بدی ، شبیه آنچه برای پرویز اتفاق افتاده بود برایشان اتفاق نیفتد
هشت :
نیلوفر گوشی تلفن را برداشت. آن طرف صدای جواد بود:
- سلام
- سلام عزیزم
مدتی سکوت بین شان برقرار شد
- جواد؟، تو به من چاقو زدی؟
- نفهمیدم. یک آن عصبی شدم
- چرا؟ آخه چرا؟
جواد دستپاچه جواب داد:
- چون تو نقاشی من تو دست اون پسره را گرفته بودی. من ترسیدم. اون همون کسی بود که قراره تو را از من بگیره!
- هیشکی قرار نبود ما را از هم جدا کنه. تو این کارو کردی جواد
نیلوفر گوشی را قطع کرد. اشک ، پهنای صورتش را پوشانده بود. علاقه ای شدید به جواد داشت. علاقه ای که بی شک هنوز هم کم نشده بود. لحظه ای بعد مسیج جواد رسید:
- منو ببخش که اینقدر روی تو غیرت دارم!
نه :
پلیسها ، سعی می کردند آثار باقی مانده از انفجاری را که سر و صدای مهیبی ایجاد کرده بود را جمع آوری کنند. یکی از پلیسها به سمت سرهنگ عرب رفت:
- قربان خبری از بیژن نیست.حتی یک تکه از جسدش هم پیدا نشده!
- یعنی ممکنه زنده باشه
- غیر ممکنه قربان
- . شدت انفجار خیلی بالا بوده
- ولی به نظر من هر چیزی ممکنه
بیژن ، چند کیلومتر دورتر در ورودی شهر ، شوک زده از اتفاقی که برایش رخ داده بود ، به سمت منزل یک دوست قدیمی در خرم آباد در حرکت بود .
ده :
حبیب در صندوق عقب خودرو بسته شده بود. تهدیدش کرده بودند که اگر هر حرکتی بکند ، موجب قتل سام خواهد شد. یادش افتاد که به سام قول داده بود روزی او را به سیستان می برد تا زادگاه رستم و سام و زال را به پسرش نشان دهد. با خودش فکر می کرد که مصیبت ها تمامی ندارد. می آید و می رود و هنوز از شر یکی خلاص نشده ، بزرگترش به سراغت می آید. چند باری خواست با عبور دستهایش از طناب از ماشین بیرون بپرد اما از سویی می ترسید با این سرعت خودش آسیب ببیند و از سویی دیگر ؛ نگران سام بود.
یازده :
علی به مقابل اتاق پدرش در تهران رسید. کلید انداخت و در را باز کرد. هنوز وارد اتاق نشده بود که صدای دختری جوان توجهش را جلب کرد :" شما پسر دکتر اسماعیلی هستید؟"
- بله خودم هستم
- -منم پرستو هستم. همسایه تون
نفس علی در سینه حبس شده بود. دختری جوان و زیبا و بسیار مودب! و به قدری جذاب که علی هر آنچه می خواست بپرسد را فراموش کرد:" شنیده بودم . ولی فکر نمی کردم .... خواست بگوید اینقدر جوان باشید اما حرفش را خورد و ادامه داد :" همسایه باشید!"
من دانشجو ام. ژنتیک می خونم. پدرتون تو درسها به من کمک می کرد و من هم براشون غذا می پختمو وسایلشونو مرتب می کردم!
- خیلی جالبه! اتفاقا منم همون رشته را خوندم. اگه سوالی داشتید در خدمتم!
- اوه چه جالب. نکنه استاد هم هستید؟
- تقریبا!
- چرا تقریبا؟
- هنوز دفاع نکردم. اما این ترم به جای پدر بیشتر کلاسهاشو من رفتم
- بسیار عالی
پرستو که خداحافظی کرد ، قلب علی از تپش باز نمی ایستاد. حس می کرد این دختر بسیار بر او تسلط داشته. از خودش می پرسید چرا بیشتر در باره رابطه پدرش با پرستو چیزی نپرسیده است. عرق سردی روی پیشانیش نشست. باید استراحت می کرد.
دوازده:
حبیب را کتف بسته بردند توی یک سالن بزرگ. چند دقیقه بعد، مینا هم آنجا بود. هر دو با تعجب از هم پرسیدند :"تو اینجا چی کار می کنی؟"
که رییس وارد شد. رییس ، مردی بود چاق و خوش پوش.مردی که همه آموخته بودند باید به این نام خوانده شود!
- بفرمایید!
و آنگاه دلیل کارهایش را برایشان توضیح داد : "در این سالها ، من همیشه سعی کردم با آدم هایی که می بینم خوب برخورد کنم. شما ماموریتتون را خوب انجام دادید. اما اون فقط یک شروع بود برای یک ماموریت بزرگتر! و اون نجاته مردمه!اما مثله هر مامور آتش نشانی یا پلیس که حقوق می گیره ، کار جدید شما هم بی ثمر نیست! من ، برای حبیب قول میدم سوابقشو پاک کنم ، همونطور که قبلا دیدید چطور کامپیوتر ها قدرت بی حد شما را به رخ پلیس کشیدن. و برای مینا، من می خوام بهت بگم که پدرت کجاست!
اما ماموریت ! ازتون می خوام برید و یه مرد را برا من بیارید. یه مرد به اسم بیژن!کسی که قدرتش می تونه به ما قدرت چانه زنی بده. ما می تونیم از طریق اون به حکومت فشار بیاریم که ما را زندانی نکنه و به توانایی هامون ، اجازه رشد بده. ولی یادتون باشه اگه بیژن عصبانی بشه ،از دیوار رد نمی شه یا تند حرکت کنه ، یه انفجار هسته ای اتفاق می افته و خیلی ها می میرن! پس باید بیهوشش کنید و این اتفاق سریع بیفته!
اسم بیژن برای مینا آشنا بود. اما نمی دانست کجا!!
سیزده :
ساعت یک نیمه شب بود که سهراب ، یکی از اعضای تیم سه نفره نیما و مرد مو زرد ، حسن ، از محل ساختمان خارج شد. قبل از او نیما و حسن هم خارج شده بودند! میلاد، سریع با دیدن فکر سهراب پی برد که او آخرین کسی است که از آنجا خارج شده. آرام به سمت در رفت. در را باز کرد و به داخل واحدی شد که می دانست نیما آنجا کار می کند و حدس می زد 24 ساعتی را که به یاد نمی آورد را آنجا زندانی بوده.
به واحد وارد شد. اما خیلی زود فهمید در آنجا چیزی پیدا نخواهد کرد. قفل و بست در خیلی ساده تر از آن بود که برای ماموریت سری یا گروهی خلافکار مناسب باشد. تصمیم گرفت باز هم صبر کند. یادش به همسرش سحر افتاد که ناراحتش کرده بود.در را بست و به سمت خانه حرکت کرد!
چهارده :
نیلوفر با خودش به همه روزهای قشنگی که با جواد داشته فکر می کرد. نقاشی های زیادی که از جواد کشیده بود.که ناگهان فکری به ذهنش می رسید: اگر سرنوشت در نقاشی ها نمایان می شوند ، پس بی شک تهران نیز منفجر خواهد شد و اگر می توان ضد سرنوشت حرکت کرد، چرا او این کار را نکند. گوشی را برداشت.
- اگه قول بری اون اعتیاد لعنتی را ترک کنی ، من کمکت می کنم!
جواد ، با شنیدن صدای نیلوفر ، که به معجزه می مانست ، زار زار گریه کرد.
- فردا صبح! باور کن هر موسسه ای که زودتر این کارو بکنه میرم. به جان نیلوفرم قسم. من که به جان تو قسم دروغ نمی خورم!منم دلم می خواد با سرنوشت خودم بجنگم. نمی خوام اونی که تو نقاشی هام کشیدم سرم بیاد. می خام منم ضد سرنوشت باشم! زنده باشی نیلو که منو زنده کردی!
پانزده :
بیژن ، خسته به منزل دوست قدیمی اش رسیده بود . اما می دانست دیر یا زود بلایی به سر آن دوست ، به شکلی ناخواسته خواهد آورد.
نیمه شب از خواب بیدار شد. آرام لباسهایش را پوشید و به سمت لباسهای دوستش رفت. دست کرد و پولهای رفیقش را ربود. نامه ای را برای او نگذاشت تا خطر کمتری تهدیدش کند. از در خانه بیرون رفت تا به سمت ترمینال مسافربری خرم آباد برود.
نمی دانست کجا باید برود اما فقط دلش می خواست حرکت کند. در آن ناراحتی و دلهره و اضطراب ، ناگهان صدای دختری را شنید:آقا بیژن؟
- خودم هستم!
مینا سریع به سمت بیژن رفت و آمپولی به بدن او وارد کرد.
شانزده :
مرجان گوشی تلفنش را برداشت. پیامکی به حمید زد :
- چه خبر؟
- تهران در خطره کمک می کنی؟
- چرا که نه ! چطور؟
- فردا میام دنبالت برات توضیح می دم!
مرجان آدرس را برای حمید فرستاد.دیده بود حمید هم مثله خودش در برابر آسیب ها مقاوم است و این مسئله ، مرجان را دلگرم می کرد که شبیه آنچه برای پرویز رخ داده بود ، برای حمید اتفاق نیفتد!
هفده :
علی هم آن شب بیدار بود حس می کرد علاقه ای شدید بین او و پرستو به وجود آمده. از ستاره خجالت می کشید . از پدرش ... اما انگار که حسی غریب او را به سمت پرستو می کشاند!