نیلوفر لاری پور در وبلاگ من!

کامنتی از طرف نیلوفر لاری پور در وبلاگم دیدم. خوشحال شدم!

نیلوفر لاری پور! حالا که اینجا را می خواند ترانه سرای خیلی خیلی خوبی است! البته ، فی الواقع من واقعا احساسات موسیقیایی ندارم و به قول حمزه غالبی ، فرق موسیقی استاد شجریان را با بروبکس نمی دانم و از هیچکدام خیلی محلول ! حال برده نمی شوم

اما شعر را بی نهایت دوست دارم و همینطور روزنامه نگاری را

و نیلوفر لاری پور به همین دلیل بریا من ارزشمند است!

الان ویکی پدیا  را نگاه کردم و دیدم سن خانم نیلوفر لاری پور ۴۰ سال هست!

اما شاید حالا وقتی باشد که در خواست اصلی ام را مطرح کنم

دختر ۵ ساله ای به نام نیلوفر ، نگران حال مادرش در بیمارستان است. فرزند بعدی مادرش در رحم فوت  کرده و حالا نیلوفر ممکن است خیلی تنهاتر شود.

برایش دعا کنید.

می ترسم!

فصل نهم :ضد سرنوشت

قهرمانان

فصل نهم :ضد سرنوشت

یک :

در همان لحظاتی که بیژن را به سمت یک خودروی محافظت شده می بردند ، تا مقدمات انتقال او را به تهران فراهم کنند ، حادثه دیگری در کیلومترها آن طرف تر ؛ در خانه ای قدیمی در شهر اقلید در حال وقوع بود . نیروهای پلیس به سمت خانه ای می رفتند که قرار بود  پناهگاه مینا و حبیب و سام باشد .پناهگاهی که ساعتی قبل به آن وارد شده بودند و حالا ، بی خبر از همه جا ، هر یک به گوشه ای به استراحت مشغول بودند. در همین اوضاع بود که موبایل مینا به صدا در آمد :

-         آب دستته ، بزار زمین ، سریع بیا تهران

-         تهران؟ من که کتیبه ها را بهتون دادم

-         من در مورد کتیبه ها صحبت نمی کنم . من در مورد یک ماموریت تازه صحبت می کنم!

-         ماموریت تازه؟ مه! واقعا نه . دیگه خسته شدم!

-         نمی خوای بدونی تو اون کتیبه ها چی بود؟

-         رییس ، اصلا برام مهم نیست.

-         خوب بزار یه کم بهت بگم ، اطلاعاتی در مورد آدمایی مثله تو. کسایی که تو بدنشون خاصیت های خارق العاده دارن. مثلا ما می تونیم اطلاعاتی در مورد پدرت بهت بدیم. الو ... مینا ... کجایی ؟ الو.... صدات نمیاد ؟ مینا...

-         من رسیدم تهران. آدرس بدید!

خبر به قدری برای مینا هیجان انگیز بود که خود از سرعتش تعجب کرده بود...

دو :

حمید ، سعی می کرد گریه کند. با هر تلاش او ، ابرها در قسمتی از آسمان متراکم می شدند. توانایی جدیدش بامزه بود . اما حالا با سه مسئله اساسی روبه رو بود : یکی نجات مردم شهر از دست  یک انفجار هسته ای قریب الوقوع و بعد آشنایی با توانایی های دیگرش و احتمالا ازدواج با نیلوفر . به این فکر می کرد که چطور در کمتر از یک هفته ، اینچنین زندگی اش از این رو به آن رو شده است. لبخندی زد و به حرفهای بهرام فکر کرد: که تاکید داشت بیشتر کسانی که با قدرتهای خود آشنا شدند ، نتوانسته اند آنها را در راه نیک به کار گیرند و یا خلافکار شده اند و یا مانند بهرام ، دست از قهرمان بازی برداشته اند. مسئولیتی سنگین و خطرناک در انتظار حمید بود. برای او که اصلا چیزی از بمب اتم و مناطق هسته ای نمی دانست.

سه :

ماشین حامل بیژن به نزدیکی های خرم آباد رسید. به علت خطرناک بودن تشعشعات هسته ای خروجی از بدن بیژن ، نگهبانی در آن خودرو نبود. بیژن هیچ نقشه ای برای فرار به ذهنش نمی رسید . عصبانی شد.بدنش شروع به لرزش کرد. در یک ان حس گرمایی عجیب سراسر بدنش را فرا گرفت . سعی کرد خود را کنترل کند. اما حس می کرد ، در درونش اجازه ای برای کنترل ندارد. ناگهان  تمام بدنش را نوری خیره کننده فرا گرفت. فریادی کشید و با صدای مهیبی  منفجر شد.

در عرض چند دقیقه ، دهها خودروی آتش نشانی به آنجا آمدند . آتشی بزرگ و خسارتی فراوان به بار آمده بود هیچ کس نمی دانست چه اتفاقی افتاده است.

چهار:

 حبیب ،همسر مینا ،  ناگهان خود را در محاصره نیروهای پلیس دید. به سرعت به سمت اتاق مینا رفت. مینا آنجا نبود. به سراغ سام رفت. او را به آغوش کشید. بوسیدش و به سمت دیوار دوید. تمرکز کرد و از دیوار عبور کرد و اولین باری را به خاطر آورد که از دیوار رد شده بود:

 سالهای کودکی ، زمانی که  در همسایگی آنها ، یک  فروشگاه لباس های ورزشی بود و حبیب ، شیفته ی تی شرت های آبی بود ولی پدرش با فوتبال مخالف. دوست می داشت می توانست از دیوار عبور کند و ناگهان ، به طرزی باور نکردنی از دیوار عبور کرده بود و کتک مفصلی خورده بود که خودش هم باورش نمی شد چنین کرده است. کتکی که خورد باعث  لکنت زبان او شد. تا کم کم سینما جای خود را به فوتبال ، در دل حبیب داد. احتیاجی به بلیط نداشت. فیلم ها را بارها و بارها می دید  و هر بار حس می کرد کسی به او مشکوک شده ، سینمایش را عوض می کرد . پدرش یکی از چاچاقچیان بزرگ زاهدان بود. روزی از پدر شنید زنی که با سرعتی مافوق تصور  حرکت می کند، کفر پلیس ها را در آورده است.رفت  و گشت تا پیدایش کرد . می خواست ببیند آیا رابط های میاتن آنها هست؟ اما رابطه نبود و شکل گرفت! از همان دیدار اول ، عاشق مینا شد و در مدت کوتاهی مراسمات صورت گرفت . جالب اینکه ، در طی این سالها ، او و همسرش هیچگاه درباره توانایی هایشان با هم صحبت نکرده بودند.

صدای گلوله ها را که شنید سرعتش را بیشتر کرد. گوشه ای پناه گرفت . نفس - نفس می زد که سردی لوله اسلحه را بر گردن خویش احساس کرد. با نا امیدی سرش را بالا آورد. اما پلیسی در کار نبود. اسلحه دست همان مردی بود که با خودروی بنز ، کتیبه ها را از آنها گرفته بود.

پنج:

علی خیلی خسته بود. مستقیم بعد از مراسم هفت پدر به سمت تهران می آمد و نمی دانست ، این بار آیا حضور او در تهران ، مشکلی را حل خواهد نمود یا این بار بی هدف به سمت تهران حرکت می کند.از سویی به دختری به نام  پرستو فکر می کرد که شاید معشوقه ی پدرش بوده و شاید رابطه ی دیگری با پدرش داشته ، اما هر چه بوده کلید خوبی برای درک بهتر علی از زندگی پدر در تهران بود.

در همین فکر ها بود که سرهنگ عرب با او تماس گرفت و هر آنچه در باره بیژن می دانست را برای علی گفت. از سویی گفت که بیژن در راه با استفاده از توانایی های خودش اقدام به خودکشی کرده است. یک لحظه دل علی خالی شد. با خود فکر می کرد "یک نفر بیگناه دیگر". ناراحت شد.

شش:

حال نیلوفر که بهتر شد ، پدرش را دید که بالای سرش ایستاده است. آرام و شمرده ، بهرام ، شروع کرد به صحبت با نیلوفر . راز سر به مهری که سالها در دل بهرام باقی مانده بود ، برای بار دوم روی کفه ی ترازو ریخته می شد با این تفاوت که این بار ، نه یک غریبه که دخترش مخاطب حرفهای او بود. نیلوفر حیرت زده به پدر می نگریست "دیگه به جواد فکر نکن . باشه؟"

نیلوفر نمی دانست چه جوابی باید به پدر بدهد اما می دانست ، خاطره جواد از ذهنش پاک نخواهد شد.

هفت :

نیما ، پدر مرجان به خانه آمد. مرجان به دقت به تک تک رفتار پدرش دقت می کرد. می دانست باید در دل پدر رازی نهفته باشد. رازی که مرجان را به شدت می ترسانید! به پدر شک کرده بود. قلبش با صدای بلندی به تپش افتاده بود. می خواست به شکلی از ماجرا ، از اصل ماجرا سر در بیاورد.

هر چه نگاه می کرد کمتر می یافت. مرجان خبر نداشت همان لحظه که او پدر را زیر نظر گرفته است ، بیرون خانه ، میلاد ایستاده است و به رفت و آمد های نیما خیره شده است . مرجان از پدرش ترسیده بود. می دانست پدرش در محلی محرمانه کار می کند و می ترسید ، آزمایشات پدر ، این تغییر را روی بدن او به وجود آوردخ باشد. از طرفی ، یاد پرویز که می افتاد ، دلش می سوخت و به خودش قول داده بود دیگر کسی را در این ماجراها دخیل نکند تا مبادا اتفاق بدی ، شبیه آنچه برای پرویز اتفاق افتاده بود برایشان اتفاق نیفتد

هشت :

نیلوفر گوشی تلفن را برداشت. آن طرف صدای جواد بود:

-         سلام

-         سلام عزیزم

مدتی سکوت بین شان برقرار شد

-         جواد؟، تو به من چاقو زدی؟

-         نفهمیدم. یک آن عصبی شدم

-         چرا؟ آخه چرا؟

جواد دستپاچه جواب داد:

-         چون تو نقاشی من تو دست اون پسره را گرفته بودی. من ترسیدم. اون همون کسی بود که قراره تو را از من بگیره!

-         هیشکی قرار نبود ما را از هم جدا کنه. تو این کارو کردی جواد

نیلوفر گوشی را قطع کرد. اشک ، پهنای صورتش را پوشانده بود. علاقه ای شدید به جواد داشت. علاقه ای که بی شک هنوز هم کم نشده بود. لحظه ای بعد مسیج جواد رسید:

-         منو ببخش که اینقدر روی تو غیرت دارم!

نه :

پلیسها ، سعی می کردند آثار باقی مانده از انفجاری را که سر و صدای مهیبی ایجاد کرده بود را جمع آوری کنند. یکی از پلیسها به سمت سرهنگ عرب رفت:

-         قربان خبری از بیژن نیست.حتی یک تکه از جسدش هم پیدا نشده!

-         یعنی ممکنه زنده باشه

-         غیر ممکنه قربان

-         . شدت انفجار خیلی بالا بوده

-         ولی به نظر من هر چیزی ممکنه

بیژن ، چند کیلومتر دورتر در ورودی شهر  ، شوک زده از اتفاقی که برایش رخ داده بود ، به سمت منزل یک دوست قدیمی در خرم آباد در حرکت بود .

ده :

حبیب در صندوق عقب خودرو بسته شده بود. تهدیدش کرده بودند که اگر هر حرکتی بکند ، موجب قتل سام خواهد شد. یادش افتاد که به سام قول داده بود روزی او را به سیستان می برد تا زادگاه رستم و سام و زال را به پسرش نشان دهد. با خودش فکر می کرد که مصیبت ها تمامی ندارد. می آید و می رود و هنوز از شر یکی خلاص نشده ، بزرگترش به سراغت می آید. چند باری خواست با عبور دستهایش از طناب از ماشین بیرون بپرد اما از سویی می ترسید با این سرعت خودش آسیب ببیند و از سویی دیگر ؛ نگران سام بود.

یازده :

علی به مقابل اتاق پدرش در تهران رسید. کلید انداخت و در را باز کرد. هنوز وارد اتاق نشده بود که صدای دختری جوان توجهش را جلب کرد :" شما پسر دکتر اسماعیلی هستید؟"

-         بله خودم هستم

-         -منم پرستو هستم. همسایه تون

نفس علی در سینه حبس شده بود. دختری جوان و زیبا و بسیار مودب! و به قدری جذاب که علی هر آنچه می خواست بپرسد را فراموش کرد:" شنیده بودم . ولی فکر نمی کردم .... خواست بگوید اینقدر جوان باشید اما حرفش را خورد و ادامه داد :" همسایه باشید!"

من دانشجو ام. ژنتیک می خونم. پدرتون تو درسها به من کمک می کرد و من هم براشون غذا می پختمو وسایلشونو مرتب می کردم!

-         خیلی جالبه! اتفاقا منم همون رشته را خوندم. اگه سوالی داشتید در خدمتم!

-         اوه چه جالب. نکنه استاد هم هستید؟

-         تقریبا!

-         چرا تقریبا؟

-         هنوز دفاع نکردم. اما این ترم به جای پدر بیشتر کلاسهاشو من رفتم

-         بسیار عالی

پرستو که خداحافظی کرد ، قلب علی از تپش باز نمی ایستاد. حس می کرد این دختر بسیار بر او تسلط داشته. از خودش می پرسید چرا بیشتر در باره رابطه پدرش با پرستو چیزی نپرسیده است. عرق سردی روی پیشانیش نشست. باید استراحت می کرد.

دوازده:

حبیب را کتف بسته بردند توی یک سالن بزرگ. چند دقیقه بعد، مینا هم آنجا بود. هر دو با تعجب از هم پرسیدند :"تو اینجا چی کار می کنی؟"

که رییس وارد شد. رییس ، مردی بود چاق و خوش پوش.مردی که همه آموخته بودند باید به این نام خوانده شود!

-         بفرمایید!

و آنگاه دلیل کارهایش را برایشان توضیح داد : "در این سالها ، من همیشه سعی کردم با آدم هایی که می بینم خوب برخورد کنم. شما ماموریتتون را خوب انجام دادید. اما اون فقط یک شروع بود برای یک ماموریت بزرگتر! و اون نجاته مردمه!اما مثله هر مامور آتش نشانی یا پلیس که حقوق می گیره ، کار جدید شما هم بی ثمر نیست! من ، برای حبیب قول میدم سوابقشو پاک کنم ، همونطور که قبلا دیدید چطور کامپیوتر ها قدرت بی حد شما را به رخ پلیس کشیدن. و برای مینا، من می خوام بهت بگم که پدرت کجاست!

اما ماموریت ! ازتون  می خوام برید و یه مرد را برا من بیارید. یه مرد به اسم بیژن!کسی که قدرتش می تونه به ما قدرت چانه زنی بده. ما می تونیم از طریق اون به حکومت فشار بیاریم که ما را زندانی نکنه و به توانایی هامون ، اجازه رشد بده. ولی یادتون باشه اگه بیژن عصبانی بشه ،از دیوار رد نمی شه یا تند حرکت کنه ،  یه انفجار هسته ای اتفاق می افته و خیلی ها می میرن! پس باید بیهوشش کنید و این اتفاق سریع بیفته!

اسم بیژن برای مینا آشنا بود. اما نمی دانست کجا!!

سیزده :

ساعت یک نیمه شب بود که سهراب ، یکی از اعضای تیم سه نفره نیما و مرد مو زرد ، حسن ، از محل ساختمان خارج شد. قبل از او نیما و حسن هم خارج شده بودند! میلاد، سریع با دیدن فکر سهراب پی برد که او آخرین کسی است که از آنجا خارج شده. آرام به سمت در رفت. در را باز کرد و به داخل واحدی شد که می دانست نیما آنجا کار می کند و حدس می زد 24 ساعتی را که به یاد نمی آورد را آنجا زندانی بوده.

به واحد وارد شد. اما خیلی زود فهمید در آنجا چیزی پیدا نخواهد کرد. قفل و بست در خیلی ساده تر از آن بود که برای ماموریت سری یا گروهی خلافکار مناسب باشد. تصمیم گرفت باز هم صبر کند. یادش به همسرش سحر افتاد که ناراحتش کرده بود.در را بست و به سمت خانه حرکت کرد!

چهارده :

نیلوفر با خودش به همه روزهای قشنگی که با جواد داشته فکر می کرد. نقاشی های زیادی که از جواد کشیده بود.که ناگهان فکری به ذهنش می رسید: اگر سرنوشت در نقاشی ها نمایان می شوند ، پس بی شک تهران نیز منفجر خواهد شد و اگر می توان ضد سرنوشت حرکت کرد، چرا او این کار را نکند. گوشی را برداشت.

-         اگه قول بری اون اعتیاد لعنتی را ترک کنی ، من کمکت می کنم!

جواد ، با شنیدن صدای نیلوفر ، که به معجزه می مانست ، زار زار گریه کرد.

-         فردا صبح! باور کن هر موسسه ای که زودتر این کارو بکنه میرم. به جان نیلوفرم قسم. من که به جان تو قسم دروغ نمی خورم!منم دلم می خواد با سرنوشت خودم بجنگم. نمی خوام اونی که تو نقاشی هام کشیدم سرم بیاد. می خام منم ضد سرنوشت باشم! زنده باشی نیلو که منو زنده کردی!

پانزده :

بیژن ، خسته به منزل دوست قدیمی اش رسیده بود . اما می دانست دیر یا  زود  بلایی به سر آن دوست ، به شکلی ناخواسته خواهد آورد.

نیمه شب از خواب بیدار شد. آرام لباسهایش را پوشید و به سمت لباسهای دوستش رفت. دست کرد و پولهای رفیقش را ربود. نامه ای را برای او نگذاشت تا خطر کمتری تهدیدش کند. از در خانه بیرون رفت تا به سمت ترمینال مسافربری خرم آباد برود.

 نمی دانست کجا باید برود اما فقط دلش می خواست حرکت کند. در آن ناراحتی و دلهره و اضطراب ، ناگهان صدای دختری را شنید:آقا بیژن؟

-         خودم هستم!

مینا سریع به سمت بیژن رفت و آمپولی به بدن او وارد کرد.

شانزده :

مرجان گوشی تلفنش را برداشت. پیامکی به حمید زد :

-         چه خبر؟

-         تهران در خطره کمک می کنی؟

-         چرا که نه ! چطور؟

-         فردا میام دنبالت برات توضیح می دم!

مرجان آدرس را برای حمید فرستاد.دیده بود حمید هم مثله خودش در برابر آسیب ها مقاوم است و این مسئله ، مرجان را دلگرم می کرد که شبیه آنچه برای پرویز رخ داده بود ، برای حمید اتفاق نیفتد!

هفده :

علی هم آن شب بیدار بود حس می کرد علاقه ای شدید بین او و پرستو به وجود آمده. از ستاره خجالت می کشید . از پدرش ... اما انگار که حسی غریب او را به سمت پرستو می کشاند!

لج و لج بازی

این فیلم های ایرانی لج آدم را در می آوردند. نمونه اش همین لج و لج بازی!!

براتون شادکامی آرزو می کنم

ادامه نوشته

فصل هشتم : مرد آبی

به نام نور، به نام روشنایی

یک :

سال  1335  بود که در شهر مشهد ، پسری به دنیا آمد. پسری که خیلی زود باعث مسرت خانواده اش و مردم شهرش شد. هر چند اسم شناسنامه اش چیز دیگر بود، در سال تولدش به قدری باران آمد که کم کم همه او را خیرالله صدا می زدند.به مکتب خانه می رفت و تقریبا  ده ساله بود که اولین ضربه روحی بزرگ را بر پیکرش احساس کرد :  پدرش درگذشت. غم مرگ پدر ، کمرش شکست. اولین بار بود که کمرش می شکست. اما همزمان با مرگ پدرش،چیزی که بارها و بارها او را شگفت زده کرد ،  بارشهای سیل آسایی بود که در مشهد شروع شد. کم کم صادق دریافت که هر بار که گریه می کند باران می آید. در ابتدا کسی حرف او را باور نکرد و صادق نیز ، بسیاری وقتها در ایجاد باران نا موفق بود.

دو:

بهرام بالای سر دخترش آرام اشک می ریخت که آمبولانس از راه رسید. نگران بود. دستهایش می لرزید. نیلوفر را که بردند ، پلیس آمد : شما دیدید کار کی بود؟ "نه!"

-                به کسی شک دارید؟

-                نه!

-                دخترتون اینجا  چی کار می کرده؟

-                اینجا محل کار نامزدشه. بعید می دونم کار اون باشه. پسر خیلی آرومی بود و هیچوقت با هم مشکلی نداشتند.

بهرام مردد بود. ناراحت بود. سوار ماشینش شد و به سمت بیمارستان حرکت کرد. آسمان گرفته بود.

سه :

میلاد که به هوش آمد ، صدای بدی از اتاق کناری می آمد. در دلش حسی بد وجود داشت. کمی به اطراف نگاه کرد. کسی در اتاق نبود. فریاد زد و کمک خواست. مرد مو زرد به اتاقش آمد. او که آمد میلاد حس کرد که کسی مغزش را گاز گرفته است. از درد فریادی کشید. ناگهان نیما وارد اتاق شد :

-                می دونی چه مغز بزرگی داری؟

-                نمی دونم در باره چی صحبت می کنی؟

-                در باره توانایی هایت. این که تو می دونی چطور از مغزت استفاده کنی و چقدر می تونی کنترلش کنی؟

-                این که فکر دیگران را می خونم؟

-                این فقط یکیشه! تو حتی می تونی فکراشونو تغییر بدی!

-                الان که حس می کنم هیچ کاری نمی تونم بکنم!

نیما اشاره ای به مرد مو زرد کرد و گفت : حسن ، نقش خنثی کننده را داره. کسایی که کنارش باشن توانایی هاشون را از دست می دن. حسن وایتکسه. یه پاک کننده.

میلاد با تعجب پرسید : یعنی می تونه قدرت منو از بین ببره؟

-                نه به این راحتی! کار نسبتا خطرناکیه. اگه از قدرتت سو استفاده نکنی ، ما هم کاری باهات نداریم

-                ولی الان اومدید سراغ من؟مگه کار بدی کردم؟

-                خوب، حسن یه کاری می کنه که همه چیزو از یاد ببری.چه به ما قول بدی چه ندی، همه چیز باید فراموشت بشه. ما یه نمونه از خونت را می گیریم برای آزمایش و تحقیقات خودمون.اما مطمئن باش خیلی سریع ردیابیت می کنیم و اگه به کسی آسیب بزنی از بین می بریمت.

چهار:

سالها از آن روزگار گذشت تا اینکه خیرالله ازدواج کرد و صاحب دو فرزند شد. روزگار بر وقف مراد خیرالله می گذشت تا اینکه با گروهی از جوانان آشنا شد که در سالهای منتهی به انقلاب ، گروهی مبارز تشکیل داده بودند. مهمترین وجه تمایز آنها با گروه های مبارز دیگر این بود که آنها ، خاصیت های خارق العاده ای بود که آنان داشتند. آنها کم کم ، قدرتمند و ثروتمند شدند. خود را برتر از هر کسی می دانستند و کسی را جلودار خود نمی دیدند. اما در همان جمع کوچک هم اختلافات شروع شد...

پنج:

لیلایم سلام

هر چه فکر می کنم نقطه ی روشنی در زندگی ام نمی بینم. سالها پیش ، به خاطر تعصب و غیرتی که به مردم سرزمینم داشتم ، رهسپار جبهه شدم هشت سال تمام زیر موشکباران یا جنگیدم یا در کلاسهای درس ، در مناطق جنگی و نیمه جنگی ، به تعلیم فرزندان این کشور پرداختم. اما نتیجه اش زخمهایی شد که همسر و یک دخترم را از من گرفت و معلوم نیست تو نیز تا چه زمانی زنده بمانی. دولتمردان مرا محکوم می کنند به جرم هایی که هرگز من انجام نداده ام و جامعه مرا از خود طرد می کند به خاطر خیانتی که گمان می کند ، در حق آن انجام داده ام. اکنون سخت ترین کار برای من نفس کشیدن در فضایی است که نزدیکترین کسانم از من رنج می برند. دوست دارم تا از شر خودم خلاص شوم و دوست دارم تمتمی این مردم ابلهی را که مرا دوست نمی دارند ، به آتش بکشم. از زندگی در قفس خسته شده ام. دلم برای حنانه تنگ شده است. دوست دارم کنار او باشم .

شاید وقتی این نامه را بخوانی که من مرده باشم. مرگ من، مرا آسوده خواهد کرد.در مرگ من گریه نکن.

پدرت

بیژن ، نامه را تا کرد. گذاشت زیر تخت. نمی دانست چطور اما دوست داشت به شکلی آن را به دست لیلا برساند.

شش:

حمید، بی خبر از آنچه بین نیلوفر و جواد رخ داده بود ،  به خانه آمد.لب تابش را روشن کرد. برنامه فوتوشاپ را باز کرد و شروع کرد به کشیدن نقاشی ، کشید و اصلاح کرد. اصلاح کرد و پاک کرد تا اینکه کم کم خوابش برد.

ساعتی بعد که بیدار شد ، خود از آنچه می دید ، حیرت کرد :حمید در نقاشی اش تصویری از یک انفجار بزرگ هسته ای در تهران را رسم کرده بود. خودش باورش نمی شد و ترس تمتم وجودش را گرفته بود. دلش به تپش افتاد. سریع تلفن را برداشت. شماره نیلوفر را گرفت ، حس می کرد تنها کسی که در این موقعیت می تواند به او کمک کند جواد است. اما بعد از واقعه امروز ترجیح می داد با او رو به رو نشود.

شماره را که گرفت ، بهرام با آشفتگی گوشی را برداشت و با جملاتی خلاصه ، اتفاقات صبح را برای حمید بازگو کرد.حمید بلافاصله با آژانس تماس گرفت تا خود را به بیمارستان برساند. یادش به دیالوگ فیلم سوته دلان افتاد :"همه ی عمر دیر رسیدیم "

دعا کرد دیر نرسد.

هفت :

"علی " از بیمارستان که مرخص شد ، تصمیم داشت به هیچ وجه به سراغ کارهای پدر نرود. اما ماجرای پدرش و دختری به نام پرستو ، بد جوری روی اعصابش راه می رفت. چیزی که به هیچ وجه از آن سر در نمی آورد.یادش افتاد به ساعتی قبل که  با سرهنگ عرب تماس گرفته بود  و ماجرای پرستو را گفته بود . سرهنگ ،گفته بود این اسم را جایی دیده است و بعد گفته بود ، رضا گفته این زن در همسایگی پدرش زندگی می کرده و رضا از رابطه صمیمانه و خارج از عرف آن دو نفر در اعترافاتش گفته بود.

 علی ، کمی فکر کرد و سر انجام تصمیمش را گرفت. نمی توانست با خاطره ای مبهم از پدر زندگی کند. باید به سراغ پرستو  می رفت و گناهکار بودن یا نبودن پدرش برایش روشن می شد. نفسی کشید . تلفن را برداشت و برای فردا عصر، بلیط هواپیما رزرو کرد. نمی شد بیش از ایم ، کلاسها را تعطیل کرد. به سراغ یخچال رفت تا آب سردی بنوشد ، نوشته ی روی در یخچال نشان می داد که علی باید با ستاره ، نامزدش ، تماس می گرفته است. گوشی اش را برداشت و نگاهی به ساعت انداخت. ساعت دوازده شب بود.

هشت :

در گروه مردی بود که به نام سفید شناخته می شد. سفید که مسئول واحد خیرالله بود،  قدرتهای عجیبی داشت و معلم دیگران برای کنترل توانایی هایشان .خیرالله او را بسیار دوسن داشت و تحقیقاتش را قبول داشت.  او به خیرالله آموخت چگونه باران بسازد و چگونه در مواقع خطر ، خود را مانند آب جاری کند و به این ترتیب از مهلکه بگریزد. کم کم برای خیری هم لقب آبی را در نظر گرفتند . لقب ها برای این بود که کسی از ماهیت واقعی اعضای گروه با خبر نباشد تا خطری برای کسی پیش نیاید.

از سویی دیگر ،  فرزند بزرگ خیرالله ،صفدر درگیری ها را بدون آنکه از چیزی اطلاع داشته باشد ، پیش بینی کرد. در ابتدا خیرالله توجهی به فرزندش نکرد ، اما کم کم متوجه شد ، او هم خاصیت پیشگویی آینده را دارد.و وقتی مرد سفید ، قدرتهای صفدر را تایید کرد، خیرالله تصمیم گرفت تا تمام حرفهای صفدر را ثبت و ضبط کند.

نه :

میلاد در خانه به هوش آمد.سرش گیج می رفت . طبیعی بود  که از آنچه اتفاق افتاده بود چیزی به خاطر نمی آورد. بلند شد. به بالای بستر همسرش، سحر رفت.ناگهان سحر ازر خواب پرید :"معلوم هست تا این وقت شب کجا بودی؟"

-                یادم نمیاد...

دوست داشت سحر با او ابراز همدردی کند ، اما سحر ، نه تنها این کار را نکرد ، بلکه بسیار آشفته شد : "کاش یه کم به فکر کن و این بچه بودی"

سکوت کرد و در ذهنش ، بی خبر ازآنکه همسرش ذهن او را می خواند فکر کرد : کاش با همان خواستگار اولم ازدواج کرده بودم. بی سواد بود که بود. لا اقل شب به موقع می آمد و یک زن حامله را درک می کرد. مرتیکه حالم را نمی پرسد"

میلاد ، این ها را که شنید ، بر افروخته شد. ظرفی که نزدیک دستش بود را شکست و با فریاد از خانه بیرون رفت . تصور اینکه همسرش ، مردان دیگر را به او ترجیح می داد ، به شدت آزارش می داد. با سرعت به سمت محل کارش رفت. با خود تصمیم گرفت سحر را طلاق بدهد. از سویی ، یادش نمی آمد در چند ساعت گذشته کجا بوده. به دفترش که رسید ، نگاهی به اطراف انداخت. آن موقع شب خلوت و بی سر و صدا بود. بی هدف شروع به مرتب کردن میزش پرداخت که یادداشتی با دست خط خودش دید : "شش بعد از ظهر ، نیما سبزی! " درست زمانی که او قبل از آن را به خاطر نمی آورد. فهمید باید رازی در میان باشد. در پرونده ها جستجویی کرد و آدرس محل کار نیما را یافت. فردا باید به جستجوی حقیقت می رفت.

ده:

نیلوفر که به هوش آمد ، بهرام بالای سرش ایستاده بود "خدا را شکر ، خطر رفع شد" نیلوفرا خود را به آغوش پدر انداخت :"مامان کجاست؟ "

-                گفتم نگرانش نکنم . خوب عزیزم بگیر بخواب که این پلیسا بیخود سوال پیچت نکنن

در تمام رفتار و جملات بهرام ، نوعی عشق به خانواده نهفته بود. عشق به همسر و دخترش و تلاش برای محافظت از آنها ، این ها خیالات نیلوفر بود در تمامی سالهای زندگی اش و  قبل از اینکه سوال بعدی را بپرسد:

-                جواد رو گرفتن؟

-                ببین ، من چیزی نگفتم. بهتره تو هم نگی ، یه مشکل داخلی بوده. باید خودمون حلش کنیم!

-                یعنی چی بابا؟

-                بلاخره اون نامزدت بوده .یه سو تفاهم باعث یه کار احمقانه شده ، اون که آدم شکاکی نیست. هست؟

-                بابا، از وقتی معتاد شده

-                مگه معتاده؟

بهرام عصبانی شده بود. از سویی هر لحظه نفرتش از این پسر بیشتر و بیشتر می شد و از سویی دیگر دلش نمی خواست او را از دست بدهد. گو اینکه بین جواد و بهرام رابطه ای عمیق و پیچیده جریان داشت!

یازده :

اما اختلافات که شروع شد معلوم شد ، همه مواظب بودن ها و مراقبت کردن ها،بی فایده بوده. خیلی زود پای خانواده ها به ماجرا باز شد. همسر و زن خیرالله را گروگان گرفتند تا او هم در راستای منافع آدم های منحرف حرکت کند. درگیری خونینی رخ داد و خیرالله همسر و بچه هایش را از دست داد. دلشکسته و غمگین بود که یاد آخرین حرفهایی افتاد که صفدر گفته بود : سالها بعد ، در تهران فاجعه ای رخ می داد ، فاجعه ای که در نتیجه آن کل تهران از بین می رفت. و کسی می توانست تهران را نجات بدهد ، که در آینده با دختر خیرالله ازدواج کند. کسی که نقاشی آن فاجعه را  می کشید...

دوازده :

صبح فردا ، ساعت شش صبح بود که میلاد کمی دوتر از خانه نیما ، کمین کرده بود . می دانست صبح زود به سر کار می رود.

نیما ، بی خبر از همه جا از خواب بیدار شد. توصیه هایش را به اعضای خانه کرد که مهم ترینش ،آمادگی برای مهاجرت بود. چیزی که تقریبا هر روز از سوی نیما مطرح می شد و با واکنش منفی بقیه مواجه می شد. با همه خدا حافظی کرد و به سمت محل کارش حرکت کرد. در نزدیکی پایگاهی که در آن کار می کرد، حسن ، مرد مو زرد را دید که با سرعت به سمت او حرکت می کند . حسن در گوش نیما گفت : "میلاد همین اطرافه "

میلاد که تا مقابل آنجا نیما را تعقیب کرد، با دیدن مرد مو زرد ، حسن ، خاطره دیروز در ذهنش تداعی شد. "او بود که در کنار نیما به سراغ من آمد؟" و بعد که دید توانایی خواندن فکر آنها را ندارد ، یاد روز فرودگاه افتاد. با سرعت از آن محل دور شد.باید تحقیقات گسترده تری می کرد ، اما از سویی دیگر باید تکلیف سحر را مشخص می کرد.

سیزده:

حمید ، در بیمارستان خوابیده بود که بهرام ، که  دو. تا آبمیوه در دست داشت ، به سراغش آمد :

-                چطوری پهلوون؟

-                ممنون! خوبم!

-                نیلوفر از شما چیزی نگفته بود؟

حمید سعی کرد از کلماتی استفاده کند تا آسیبی متوجه آبروی نیلوفر نشود : "والله در مورد دیروزه. فکر می کنم مقصر این اتفاق من بودم " و بعد ما وقع را برای بهرام تعریف کرد.

بهرام قاطعانه گفت :"جواد پسر خیلی خوبیه ، من قبولش دارم. ازت می خوام از زندگی نیلوفر بری بیرون "

حمید که بغض کرده بود جواب  داد : "واقعا دوست نداشتم اون آسیب ببینه. الانم فقط می خواستم درباره اتفاقایی که برام افتاده توضیح بدم. در مورد نقاشی ای که کشیدم. نقاشی یه انفجار تو تهران !"

گریه که کرد،بارش شدید باران آغاز شده بود. بهرام با تعجب به او نگاه کرد . کمی با تردید و سپس با علاقه. "جواد لعنتی !" بهرام با این جمله حمید را در آغوش کشید.

چهارده :

درگیری ها که تمام شد ، خیرالله زندگی جدیدی شروع کرد. یک زندگی جدی با نامی قدیمی ، نامی که سالها در شناسنامه باقی ماند بود و کسی از آن خبر نداشت : "بهرام "!

 دوباره ازدواج کرد و دوباره صاحب فرزند شد . دلش گرم بود که دخترش به دنیا خواهد آمد و به دنیا آمد. ماهیت و توانایی هایش  را مخفی کرد و پس از مدتی گالری نقاشی باز کرد. تا اینکه کم کم دخترش بزرگ شد. جواد که آمد و توانایی جواد را که فهمید ، یاد فرزند و پیش بینی اش افتاد. با تمام وجود حمایتش کرد، حتی بعد از اعتیاد جواد هم ، بهرام او را رها نکرد.

پانزده :

بیژن را بیدار کردند و باز به اتاق بازجویی بردند . عصبانی بود از این همه بازجویی ، وارد اتاق که شد، سرهنگ عرب رو به روی او نشسته بود.

-                "من مسئول افرادی هستم که خاصیت های خارق العاده در وجودشون دارن و ظاهرا شما یکی از اون افراد هستید؟"

-                یعنی کسای دیگه ای هم هستن؟

-                بله . ولی نه دقیقا مثل شما. ما فردی را می شناختیم که می تونست در هر جای جهان که میخاد جا به جا بشه البته متاسفانه مرد. تو هیچوقت اسم مرتضی صبوری را شنیده بودی؟

سرهنگ به عمد از ماهیت افراد دیگری که می شناخت چیزی به بیژن نگفت. برایشان احساس خطر می کرد و نمی دانست ، با این حرف بیژن بیش از پیش احساس خطر خواهد کرد که اگر یک آدم بی خطر را کشته اند ، بی شک بلایی بسیار بزرگتر بر سر او خواهند آورد که خطری بزرگ برای مردم به شمار می آید.

-                باید برای یه سری آزمایش تهران بیایید

بیژن ترسید. باید برای فرار راهی می یافت....

شانزده :

 بهرام حمید را در آغوش گرفت . نشست و رازهای زندگی اش را یکی یکی برای حمید بازگو کرد "جواب این سوالت پیش منه. اون نقاشی واقعی بوده و تو کسی هستی که می تونی جلوی این مسئله را بگیری"

حمید ترسید : "چرا من ؟"

بهرام گفت شاید چون بهترینی!

-                پس فقط یه شرط داره !

-                چه شرطی؟

-                منو با مرد سفید آشنا کنی! من باید با قدرتهام آشنا بشم!

فصل هفتم: جدایی

به نام نام آفرین

اگر اولین بار است این داستان را  می بیندی لطفا اینجا کلیک کنید و اول فصل یک را بخوانید! و بعدش اینجا کلیک کنید و فصل دو را بخوانید و در این قسمت هم فصل سوم را بخوانید و اینجا هم فصل چهارم را لذت ببرند  و بلاخره  اینجا فصل پنجم را ببینید و  فصل ششم هم اینجاست این قسمتها فعلا در پایین این پست نمایش داده شده اند. اگر روزی روزگاری این مطالب جایی چاپ شد از کسانی که سوتی های مرا بگیرند ، تقدیر و تشکر خواهم نمود

یک:    

دو شنبه ، هفتم اردی بهشت 1389

با صدای زنگ ، جواد از خواب بیدار شد. جواد ، پسری بود تقریبا سی ساله. اواخر همین اردی بهشت تولدش بود و دقیقا سی ساله می شد! اما مسئله اینجا نبود.  داستان تلخ زندگی جواد از سه سال قبل شروع شد. وقتی یک پروژه ی سنگین نقاشی را قبول کرد و برای بیداری کم کم سیگاری شد. پروژه که تمام شد ، جواد تصمیم گرفت سیگار را ترک کند اما متوجه شد ، سیگار تاثیر عمیقی بر تصاویری که می کشد گذاشته است. نقاشی های او کم کم تصویری از آینده را نشان می داد. همین بود که جواد به سمت مواد مخدر دیگر کشیده شد. و سر انجام آنچه نباید اتفاق بیفتد اتفاق افتاد ، نیلوفر متوجه اعتیاد جواد شد. هر چند نیلوفر سعی کرد با این مسئله کنار بیاید ، اما رازی در دل جواد باقی مانده بود ، شب عید که جواد می خواست با ترسیم تصویری از نیلوفر و خودش، دست در دست هم، هدیه ای برای سال نو به نامزدش بدهد ، پس از تمام کردن نقاشی ، تصویر مرد دیگری را به جای خود رسم کرد. فکر خیانت نیلوفر به جواد ، ضربه روحی بزرگی به او زده بود و او را بسیار رنج می داد. همین شد که در گرداب اعتیاد ، بیش از پیش فرو رفت. از حشیش به هروئین رسید و از هروئین به خون بازی!تقریبا تمام خانواده با او قطع ارتباط کرده بودند و تنها کسی که هنوز به سراغش می آمد نیلوفر بود. جواد به سمت در دوید.

دو :

در فرودگاه تهران ، نیما- پدر مرجان- ،  سرهنگ عرب ، مادر حمید و  میلاد ، منتظر مرجان و حمید بودند. میلاد، که توانایی دیدن ذهن ها را داشت، سعی می کرد با تمرکز روی نیما از آنچه در سر او می گذرد با خبر شود. نیما ، این مسوله را فهمیده بود و رنج می برد و سعی می کرد از میلاد فاصله بگیرد. سر انجام مسافران رسیدند. سرهنگ از آنها خواست برای بازجویی به اتاق پلیس فرودگاه بروند.

عرب مرجان را برای بازجویی به اتاقی برد و  حمید و میلاد به اتاقی دیگر رفتند. مرجان ، ماجرا را به گونه ای دیگر روایت کرد چرا که از خطر کردن می ترسید. به گونه ای که روز قبل، علی از او و حمید خواسته بود. علی به آنها گفته بود این قدرتها ، خطرناک هستند و می توانند آسیب جدی به شما بزنند. مرجان نیز گفت که پس از ربوده شدن ، بیهوش شده و در بیمارستان به هوش آمده است. از سویی ، به قدری مرجان از مرگ پرویز شوکه شده بود که بیش از این نمی توانست کلامی به زبان بیاورد.

سه :

علی به هوش آمد. در کنارش جلیل ، زندانی زنده مانده ی رضا را دید که با نگاهی کنجکاو به علی نگاه می کند"خوب شدید آقای دکتر؟"

-           ممنون ، خیلی بهترم. شما چطورید؟

-           ما ورزشکارا از این مصدومیتها چیزی مون نمی شه!

-           خوشحالم

-           آقای دکتر ، شما می خواید تحقیقات پدرتون را ادامه بدید؟

-           بعید می دونم خطرناکه!

-           من حاضرم در خفای کامل به شما کمک کنم. من خودمو وقف بشریت می کنم. حتی در صورت مرگ. ولی خواهش می کنم شما جا نزنید

علی ناراحت بود . از حرف جلیل ، دلش گرفت ، به نظر خودش به اندازه کافی هزینه داده بود و لازم نبود بیش از این خود را درگیر جامعه بکند. از سویی وقتی می دید فردی در حد جلیل هم از مبارزه می گوید ، احساس می کرد که وظیفه ای سنگین بر روی دوشش ، سنگینی می کند.

چهار:

نیلوفر که به کارگاه نقاشی جواد وارد شد، گریه اش گرفت. سرنگ ها، در یکی دو گوشه از اتاق رها شده بود و این ، در باره پسری بود که به شکلی شگفت آور تمیز بود.

جواد بلند شد، صدایش از خماری صبحگاهی لرزشی نفرت آور یافته بود: "عزیزم اومدی؟"

-           نیلوفر با ناراحتی جواب داد:تو داری زندگی من و خودت رو می سوزونی

با عصبانیت جواد  جواب داد :" اومدی نصیحت یا عیادت؟"

-           هیچ کدوم. یکی از همکلاسیهام ، به اسم حمید ، قراره امروز بیاد تهران تو را ببینه. اومدم اینجا را مرتب کنم.

حمید دیشب قرار امروز را گذاشته بود  و میخاست قبل از رفتن به کرج ، سری به تهران و نیلوفر و جواد بزند.

جواد با عصبانیت پرسید : دختره یا پسر؟

-           پسره .چطور؟

-           من نمی خوام با پسرا در مورد من درد دل کنی

-           درد دل چیه؟

مکالمه ادامه نیافت ، جواد نالان به سمت دستشویی رفت و نیلوفر ، هاج و واج ، به رفتار جواد می نگریست.

پنج:

میلاد  در برابر حمید نشست . در ذهنش دنبال سوال مناسبی می گشت . یک آن حمید متوجه شد و فکر کرد الان می پرسد از اولش تعریف کن. میلاد به نظرش این سوال خوبی نبود. حمید باز فکر کرد که سوال چطور به اصفهان رفتی سوال خوبی باید باشد. در یک لحظه هر دو به خیره شدند.اول در فکرهایشان و سپس بر زبان هایشان این کلمات جاری شد "تو فکر منو میخونی!"

شش:

علی باز در خواب پدر را میدید که با تنی تیر خورده ، دستهای علی را گرفته است و از او می خواهد مبارزه کند.این خوابها در هر استراحت علی تکرار می شد ، سویی دیگر اما یک اسم گوشه ای از ذهن علی نشسته بود و تردیدی بزرگ در دل علی انداخته بود "پرستو!" آیا واقعا پدرش با پرستو رابطه داشته ؟ پدری که در تمام عمر به اطرافیانش بی توجه بوده و حتی برای همسر و فرزندانش وقت کافی نداشت ،آیا ممکن بود دلبسته ی دختری شود؟ و اگر این ماجرا حقیقت داشته ، الان پرستو کجاست؟

خواب و بیداری علی کابوس شده بود. چشمهایش را بست و سعی کرد به خود بقبولاند که وظیفه اش را به آخر رسانیده و حرفهای رضا هم دروغی بیش نبوده.

هفت :

حمید و میلاد در چشمهای هم خیره شده بودند. این میلاد بود که اولین کلمات را بر زبان جاری کرد :

می دونی ! من فکر می کردم تنها کسی هستم که این خاصیترا داره . خیلی می ترسیدم. یه مطالعاتی هم داشتم. مثلا تو اینترنت خوندم قوه مغز یه نفر بهش این قدرت را داده که از دیوار رد بشه یا یه نفر دیگه گفته بوده می تونه محاسبات پیچیده ریاضی را بدون ماشین حساب انجام بده. اما هیچ موردی مثله خودم پیدا نکردم. یه جورایی داشتم نا امید می شدم که تو را خدا رسوند."

حمید با ناراحتی نگاهی به میلاد کرد و گفت :" من مثله تو نیستم!"

-           اما تو ذهن منو می خونی!

-           من اخیرا با آدم هایی آشنا شدم که قابلیت های منحصر به فردی داشتن. من کنار هر کدوم که بودم ، برای مدتی قابلیت های اونا را گرفتم و خیلی زود از دستشون دادم. مثلا امروز دست خودمو زخم کردم اما نتونستم ترمیمش کنم. مسئله اینه که یه بار پرواز و یه بار جا به جایی تونستم انجام بدم ولی اونها هم از بین رفت.

- خوب منم هنوز نتونستم اونطور که باید کنترلش کنم. یه وقتهایی موفق می شم و یه وقتهایی موفق نمی شم. مثلا امروز اصلا تو فرودگاه نتونستم چیزی را حس کنم.

معماهای قدرت حمید پایان نداشت. بازجویی تمام شد و میلاد ،سعی کرد سند را طوری تنظیم کند که برای حمید بد نشود.

هشت :

خودروی بنز زیبایی مقابل محل استراحت مینا و حبیب توقف کرد.جایی که پس از دزدی بزرگ دیروز در آن پناه گرفته بودند. مردی از ماشین پیاده شد. کتیبه ها را از مینا گرفت. از او تشکر کرد و رفت.

نه :

در مراسم ختم پرویز ، مرجان در حد جنون ناراحت و عصبی شده بود. دستهایش آشکارا می لرزید . خود را مقصر اصلی مرگ پرویز می دانست و از سویی می دانست گریه اش از سوی دیگران ، می شود به شکلی بد ، جلوه و تفسیر شود. تصمیم گرفت هرگز به کسی در مورد توانایی هایش چیزی نگوید. از سویی دیگر اما به پدرش مشکوک شده بود. شنیده بود که صبح آن روز ، نیما گفته بود دیگر تهران برای مرجان جای مناسبی برای زندگی نیست و تصمیم به مهاجرت گرفته است. گفته بود در همین روزها شاید به قم بروند و پوران ، مادر مرجان خواسته بود تا پایان درس بچه ها ، مرجان و برادرش صبر کنند.

این احساس خطر ،مرجان را مطمئن کرد که پدر و مادرش از راز او و چه بسا بسیار بیشتر از آن با خبر باشند. مرجان اما دیگر کسی را نداشت که بتواند به او اعتماد کند. به حمید فکر کرد و زود پشیمان شد. رابطه با یک پسر غریبه ، در خانواده او حکمی جز اعدام نداشت.

ده :

حمید همچنان به خود می پیچید. از سویی گاهی توانسته بود قدرتهای دیگری به دست آورد و از سویی دیگر ، هیچ کدام از قدرتها را نداشت. اعصابش خورد بود. گمان کرد شاید با دیدن جواد ، روزنه ای به آگاهی به رویش  گشوده شود. شماره نیلو فر را گرفت...

یازده :

نیلوفر ، تلفن را که قطع کرد، شروع به مرتب کردن گالری کرد. نمی خواست از دید حمید و پسر های دانشکده، نامزدش فردی کثیف و نا مرتب دیده شود. از خودش ناراحت بود که در باره جواد با حمید صحبت کرده بود. مهمترین انگیزه اش ، برادر حمید بود که نیلوفر ، علاقه زیادی به گرایش ها و اندیشه های سیاسی او داشت. دوست داشت با ارتباط بیشتر با این خانواده ، کمی فعالیت سیاسی را تجربه کند. او که پدرش روزی روزگاری از فعالان سیاسی بود اما اینک سالها بود در برابر خاطرات آن روزها ، سکوتی محافظه کارانه و منفعلانه را در پیش گرفته بود.

دوازده :

بیژن به اتاق بازجویی وارد شد. هنوز بیست و چهار ساعت از مرگ همسرش نگذشته بود اما پلیس ، که در نظر بیژن بی رحم تر از هر زمان دیگری بود ، صبر نکرده بود :

چند کاراگاه پلیس و پزشک دور تا دور اتاق نشسته بودند :

-         چطور گیاها را از بین میبری؟

-         تو کدوم منطقه هسته ای زندگی کردی؟

-         از کی متوجه شدی این قابلی را داری؟

-         به کیا این انرژی را منتقل کردی؟

-         چطور می تونی آتیش درست کنی؟

-         موقع جنگ تو کدوم مناطق بودی؟

-         از همسرت بدت می اومد؟

بیژن بیشتر سوالات را می توانست تحمل کند ، اما این یکی به نظرش دروغ و ظالمانه بود . بی شک بیژن هر چه که بود و هر کار که کرده بود ، هرگز نخواسته بود به همسرش آسیب بزند . این تهمت برای او غیر قابل پذیرش شد. در یک لحظه بیژن عصبانی شد. شروع به شعله ور شدن کرد . پلیس ها ترسیند و سریع اتاق را ترک کردند.گرمای زیادی اتاق را گرفته بود به طوری که حتی دستگیره در هم ذوب شد.

یکی از پلیس ها با سرهنگ عرب تماس گرفت : قربان ، یک بار سه سال پیش در مورد موارد خاص صحبت کردید، فکر کنم یکی شو پیدا کردیم...

سیزده :

میلاد، که عادت به نوشتن کارهایش روی کاغذ داشت ، به ملاقاتش با حمید فکر می کرد و سعی می کرد جزییات را فراموش نکند که نیما و مرد مو زرد به سراغش آمدند.او احساس کرد نیما می خواهد بلایی سرش بیاورد. سریع  در گوشه ی کاغذ نوشت : شش بعد از ظهر ، نیما سبزی.و سریع دفترش را بست.

نیما دستی بر سر او کشید و گفت :"من دوست ندارم تو ذهن منو بخونی ! " ناگهان میلاد احساس کرد به خوابی سنگین فرو رفته است.به هوش که آمد خود را در اتاقی دید که پیش از این بیژن در آن زندانی بود. بی حال گوشه ای افتاده بود و توانایی هیچ کاری نداشت.

چهارده :

حمید که نشست ، نیلوفر رفت و با اصرار از جواد خواست که به دیدن حمید بیاید. جواد با اکراه پذیرفت . وارد اتاق شد . سلام کرد. با هم که دست دادند ، ناگهان حمید احساس کرد جواد خشمگین شده است . دنبال چاقویی می گردد تا به سمت حمید یورش ببرد. حمید ترسید. تا جواد پشتش را به حمید کرد، حمید به سمت بیرون گریخت. علت حمله جواد یک تابلوی نقاشی بود. تابلویی که هرچند حمید از آن سر در نمی آورد اما جواد به خوبی دریافته بود، حمید همان فرد خائن در نقاشی است و فرار حمید او را مطمئن تر کرده بود. حمید که از گالری خارج شد ، جواد دیوانه وار به سمت نیلوفر حمله برد. چاقو را بالا برد و چند ضربه به نیلوفر وارد کرد. سپس ، دیوانه و عصبی از گالری به بیرون فرار کرد. لحظه ای از دور شدن جواد نگذشته بود که ، بهرام، پدر نیلوفر بالای سر دخترش رسید...

 

فصل ششم :اسرار

به نام پروردگار مهربان

اگر اولین بار است این داستان را  می بیندی لطفا اینجا کلیک کنید و اول فصل یک را بخوانید! و بعدش اینجا کلیک کنید و فصل دو را بخوانید و در این قسمت هم فصل سوم را بخوانید و اینجا هم فصل چهارم را لذت ببرند  و بلاخره  اینجا فصل پنجم را ببینید این قسمتها فعلا در پایین این پست نمایش داده شده اند. اگر روزی روزگاری این مطالب جایی چاپ شد از کسانی که سوتی های مرا بگیرند ، تقدیر و تشکر خواهم نمود

یک:

"میلاد رازی " سالها بود که در پلیس فعالیت می کرد. نه آنقدر زرنگ و باهوش بود که مدارج ترقی را چهار تا یکی کسب کند و نه آنقدر بی عرضه بود که مسخره شود. زندگی سالم و پر تلاطمی داشت. اخیرا، سه سال قبل ، با دختری به نام پروانه آشنا شده بود و با او ازدواج کرده بود . و مدتی بود که ، هر چند هنوز از همکاران مخفی نگه داشته بودش ، چشم انتظاری برای تولد اولین فرزندش بود.

اما دقیقا ،از روزی که خبر آبستن بودن همسرش را شنیده بود و خوشحال شده بود ، تغییر بزرگی در زندگی اش رخ داده بود. او موفقترین پلیس در بازجویی ها شده بود. کمتر کسی می توانست به او دروغ بگوید. با یک نگاه خیره به صورت هر کسی ، پی به سر درون او می برد. این مسئله هر چند در ابتدا باعث موفقیت چشمگیر میلاد در کار شده بود ، اما گاهی نیز باعث بروز سو تفاهم هایی می شد. یکبار ، همین هفته قبل ، که منزل پدر پروانه مهمان بودند ، وقتی نظر پدر پروانه را در مورد خودش شنید ، عصبانی شد و یکی دو باری هم حرفهای دوستانش را، قبل از آنکه به طور کامل بیان کنند ، پاسخ داده بود. اما مسئله مهم تر سر درد های میلاد بود. در جمع های شلوغ ، حتی اگر کسی صحبتی نمی کرد، به شکل شگفت انگیزی افکار ذهن های آنها به مغزش هجوم می آورد و باعث سر دردهای شدیدش می شد. مسئله تلخ اینجا بود که او جرات بیان و توضیح این مشکل را برای هیچ کسی نداشت. می ترسید مورد تمسخر دیگران واقع شود.

دو:

خودروی مینا و حبیب مقابل بانک توقف کرد. طبق محاسبات شان ،تا یک ربع دیگر ، خودروی حمل پول به آنجا می رسید. به سر خیابان رفت و منتظر ماند. ثانیه ها کشدار می گذشتند. انگار که زمان ایستاده باشد. در یک لحظه خودروی پلیس وارد خیابان شد. قلب مینا شروع به تپش کرد. می دانست سرعت تپش قلبش ، رابطه مستقیمی با سرعت او هنگام حرکت دارد.حس می کرد الان باید عرق سردی روی پیشانی اش بنشیند ولی مینا عرق نمی کرد. حبیب به طرف بانک رفت. مامور اول وارد بانک شد و با یکی از کارمندان بانک برگشت. عملیات شروع شد. حبیب مامور بانک را گروگان گرفت. دو مامور اسلحه ها یشان را به سمت حبیب نشانه گرفتند که مینا شروع به دویدن کرد و پیش از آن که آن دو چیزی متوجه شوند ، اسلحه ها را از دست آن دو مامور ربود.سام هم سریع خود را به پدر و مادر رساند . درب ماشین را باز کرد و باز با سرعت بالای مینا ، در دقیقه ای ماشین خالی شده بود. هر سه ، سالم و موفق ، به سرعت از محل سرقت دور شدند.

سه :

حمید ،تمرکز کرد. در یک لحظه حس کرد روحش از جا کنده شده است. تمرکزش را بیشتر کرد. سعی کرد خانه اش را به یاد بیاورد. مادرش را ... و لحظه ای بعد ، در مقابل مادرش در خانه خودشان بود. بلند شد . چند قدمی برداشت و سپس بیهوش شد.  

چهار :

صدایش که کردند ، برای آخرین بار رفت تا با حنانه وداع کند. بغضی تلخ که به گلویش چنگ انداخته بود رهایش نمی کرد.لیلا آمد کنار پدر . خود او ، وضعی شبیه مادر داشت اما حالا تازه دلش برای پدرش می سوخت. تازه می فهمید با واژه ها ، چه زخمی در دل پدر نهاده است ، بیژن که به سمت جسد مادر می رفت؛ ایستاد و نگاه کرد. آنچه را دید باور نمی کرد. بیژن در برابر جسد همسرش از حال رفت . لیلا به سراغ پدر رفت. زار زار آواز گریه سر داد. پرستارها، دست هر دو را گرفتند و بستریشان کرده بودند. لیلا ، یادش به روضه های حضرت زهرا افتاد ، جایی که روضه خوان می گفت در مرگ مادر ،کمر خانه شکست

پنج:

پلیسها ، به سرعت به سمت ماشین دویدند تا دزدها را پیدا کنند اما دربهای ماشین قفل بود . بی سیم ها و موبایل هایشان هم خاموش بود و همینطور زنگ خطر بانک. چند دقیقه گذشت تا با موبایل یک عابر ، به فرماندهی انتظامی شهر ، خبر این سرقت را اطلاع دادند. وقتی ماشین های پلیس به محل سرقت رسیدند، مینا ، حبیب و سام سوار یک خودروی دیگر ، کیلومترها از محل دزدی دور شده بودند. مرحله اول ماموریت با موفقیت به پایان رسیده بود. حالا حبیب بود که آواز می خواند و به سمت تخت جمشید رانندگی می کرد.

از سویی پلیس هم ، فریب آنها را خورده بود. خیلی سریع تمام ماشین های پول با اسکورت های دو و سه برابر به تردد در سطح شهر پرداختند و این یعنی فرصت کافی و موقعیت خوب برای تکمیل پروژه.

شش :

نیما تازه به محل کارش رسیده بود که تلفن همراهش به صدا در آمد . پوران ، مادر مرجان بود. "از مدرسه اش زنگ زدند گفتند امروز نیومده"

نیما سریع به سهراب گفت "ببین خبری از پرویز ، برادرزاده ام پیدا می کنی؟" و سهراب بعد از چند دقیقه گفت : ظاهرا جسدشو بیرون تهران پیدا کردن.

رنگ از رخ نیما پرید . نشست . به دیوار تکیه مکرد. نمی دانست چه باید بکند. سریع شماره "علی " را گرفت ."سلام من نیما هستم"

-         بفرمایید؟

-         به جا نیاوردید؟

-         نه قربان شرمنده!

-         همون کسی که تو رستوران مزاحمتون شد...

علی عصبانی شد. خون خونش را می خورد. سعی کرد به اعصابش مسلط باشد "  میخاید دوباره مزاحم بشید ؟"

-         ببخشید من خودمو اون بار درست معرفی نکردم من از چیزی می ترسیدم که حالا به سرم اومد... من پدر مرجان سبزی ام!

-         پدر مرجان؟

-         بله و الان دخترم دزدیده شده. شما ازش خبری ندارید؟

هر چند علی علاقه ای به پاسخ دادن درست به نیما نداشت ،اما اوهم از مرجان بی خبر بود بغض کرد.سریع به اطراف منزل رفت و سر انجام رد خونی پیدا کرد. با پلیس تماس گرفت و خبر ربوده شدن دخترش و محل احتمالی قتل پرویز را به آنها داد.ساعتی بعد آزمایش خون های جا مانده روی زمین نشان داد حدس نیما کاملا درست بوده است. بغض کرد. برای اولین بار دلش برای مرجان تنگ شده بود...

از آن سو ، این علی بود که موبایل سرهنگ عرب را شماره گیری می کرد. سریع خلاصه ای از ما وقع را برای سرهنگ توضیح داد و ادامه داد:  "جناب سرهنگ ، من نمی دونم قضیه چیه ولی مطمئنم ارتباط  اول پدر مرجان با من ربطی به دخترش نداشت."

هفت:

در عرض چند دقیقه ، سرهنگ عرب خود را به محل ربوده شدن مرجان رساند. ارتباط مرجان با ماجرای قتل سعید ، این ماجرا ار پیچیده تر و وارد فازهای تازه می کرد."دو تا قتل و سه مورد آدم ربایی "

البته سرهنگ  هنوز از ماجرای ربوده شدن حمید خبر نداشت.موقعیت  وحید به او اجازه نمی داد هر خبری را به راحتی در اختیار مردم قرار دهد.کمی اطراف را گشت و سر انجام به نیما گفت : به نظرم تنها چیزی که میشه گفت اینه که تا پیدا نشدن رضا ، اون متهم ردیف اوله . دعا کنید زودتر پیداش کنیم.

 سرهنگ عرب، بعد از کمی مکث ، سریع میلاد را صدا کرد :" برو میخام هنرتو نشون بدی . بیین چیزی می فهمی ازش. " میلاد به سمت نیما رفت

هشت :

مادر علی داشت لباس مشکی علی را اتو می کرد که ناراحتی علی را دید "چی شده مادر؟"

-         هیچی ... ظاهرا پلیس یه رد از رضا پیدا کرده

صدای زنگ خانه آمد. ستاره بود که با لباس مشکی و عینک دودی که به چشم زده بود ، از همیشه جذاب تر به نظر می رسید "سلام عزیزم رسیدن به خیر "

-         ستاره یه چیزی می تونم بهت بگم؟

-         بله عزیزم بگو؟

-         تو مراسم ختم ممکنه دانشجوهام و دانشجوهای بابام بیان و به مامانم گفتم. فعلا نمی خوام کسی از خانواده ما در باره دکتر امینی حرفی بزنه و اینکه...

ستاره با اضطراب پرسید    " دیگه چی؟"

-         چون عقد رسمی نکردیم ، اگه کسی ما را با هم نبینه بهتره.

ستاره ، از این حرف علی رنجید اما سعی کرد به روی خودش نیاورد. حس می کرد در این موقعیت ، علی بیشتر از همیشه به کمک و پشتیبانی ستاره نیاز دارد. آخرین جمله اش را با بغضی آمیخته با حسرت بیان کرد "امیدوارم باور کنی به اندازه خودت منم از این مصیبت درد کشیدم "

نه :

-         بابا ، بابا جان؟

بیژن با صدای لیلا از خواب پرید. "بله عزیرم؟"

-         بابا من از اون حرفا که اونجا زدم منظوری نداشتم. من عصبانی بودم بابا ، دلم برای مادر تنگ میشه.

لیلا این حرفها رار با گریه می گفت. نمی خواست حالا که مادرش را از دست داده بابایش را هم از دست بدهد : بابا ، منو می بخشی؟

-         این چه حرفیه عزیزم؟ من مادرتو به کشتن دادم ، من دارم تو را به کشتن می دم ، چیو ببخشم. تو راستشو گفتی؟

-         راست چیو بابا؟ کشتن چیه؟ مگه تو خواستی اینطور بشه؟ برو بگرد پیدا کن ببین کی تو را اینطور کرده! باب ، تو نباید خودتو با این حرفا نابود کنی بابای من....

پهنای صورت بیژن از اشک خیس شده بود. به فکری عمیق فرو رفت. پلیسها آمدند. دست بندی به دستان بیژن زدند و او را از بیمارستان به سمت بازداشتگاه تهران ، حرکت دادند.   

ده:

حمید بلاخره به هوش آمد. مادرش و وحید بالای سرش ایستاده بودند: من کجام؟

-         تو خونه ای پسرم!

حمید خوشحال شد . فهمیده بود که توانسته جا به جایی را انجام دهد.نیم خیز شد .با حرفها و نشانه هایی که وحید داد ، مطمئن شد رضا ، هموست که وحید را نیز تعقیب می کرده است. وحید از برادرش قول گرفت که پای او به ماجرا باز نشود ، حمید ، سریع شماره علی را و بعد شماره سرهنگ عرب را گرفت . آنها را پیدا کرد و هر چه را دیده بود برایشان شرح داد . حمید خوشحال بود که توانسته از قدرتش ، برای کمک به مردم بهره ببرد.

یازده :

میلاد در حال باز جویی از نیما بود که سرهنگ عرب دستور جمع شدن سریع نیرو ها را صادر کرد. هر دو سوار یک ماشین شدند

-         چیزی دستگیرت شد؟

-         آره. یه چیزایی میدونه. مثلا رضا امینی را خوب می شناسه . ظاهرا توی یه پروژه با هر دو نفرشون همکاری می کرده.

-         دیگه چی؟

-         نمی دونم . یه دختری هم بود به اسم پرستو. نمی دونم چی کاره است ولی به نظر باید مرتبط با این ماجراها باشه.

سرهنگ گیج شده بود. به محل زندگی رضا رسیند ، به سرعت درها را باز کردند اما هیچ کس آنجا نبود.

دوازده :

حمید  و نیما و علی ، خیلی زود از فرار رضا مطلع شدند. حس بدی همه ی آنها را فرا گرفته بود ، فقط چند دقیقه قبل از رسیدن پلیسها ، رضا توانسته بود خود و گروگانهایش را به کمک قدرت خارق العاده مرتضی، جا به جا کند. رضا ، وقتی از غیبت حمید با خبر شد ، نگران شد. ولی حتی نگرانی از بازداشت هم چیزی از وسوسه او برای آزمایش روی مرجان کم نکرد. مرجان را به دستگاه وصل کرد، دست خود را برید و بعد از چند ثانیه بهبود یافت . فقط بدی اش این بود که جای زخم روی دستش ، بر خلاف مرجان ، باقی مانده بود . می دانست هنوز به تمام قدرتی که میبایست دست پیدا نکرده.مرتضی را به کنار دستگاه آورد، دستهایش را بست و سعی کرد از آنجا دور شود.مرتضی ، دیگر توانی برایش باقی نمانده بود...

سیزده :

حمید ، حس می کرد در صورت فرار رضا به جایی دوردست ، یافتن او غیر ممکن می شود. نتراحت و عصبی بود. به رضتا فکر می کرد و این که چقدر دلش می خواست تا انتقامش را از زضا بگیرد . چشم هایش را بست و ناگهان خود را در دانشکده ای در دانشگاه اصفهان یافت. در اتاق دکتر امینی باز بود. جلیل ، زخمی روی زمین افتاده بود و مرتضی ، مرده بود....

چهارده :

مینا و حبیب مقابل موزه تخت جمشید رسیدند. برای آخرین بار ،نقشه را مرور کردند. خیلی سریع دزدگیرها از کار افتاد و سپس مینا بود که شروع به دویدن در میان نگهبانان پر شمار آنجا کرد. دربهای موزه سریع بسته شدند و نگهبانها بی هدف تیر هوایی می زدند. چند دقیقه بعد ،صدای  روشن شدن ماشین نوید موفقیت حبیب را در سرقت می دادو مینا می دانست که کمتر دری در دنیاست که برای حبیب باز نشدنی باشد. ماشین با سرعت از آنجا دور می شد که مینا خود را به ماشین رساند و سوار آن شد و سه نفری به سرعت از آنجا دور شدند .

پانزده :

حمید خیلی سریع به علی اس ام اس داد: "رضا تو دانشگاه اصفهانه. سریع خودتو برسون. " علی که بعد از خاکسپاری به سمت دانشگاه می آمد تا در مراسم ختم پدر شرکت کند ، سریع خود را به دانشکده و اتاق رضا رسانید ، هر دو به صورت هم خیره شدند. "امرد تو بابامو کشتی "به سمت رضا حمله کرد که رضا اسلحه اش را با سمت علی گرفت: "بابای کی؟ چرا چرند میگی؟ بابات داشت با یه دختری به اسم پرستو ازدواج می کرد. "

-         تو داری دروغ می گی! داری مثه سگ دروغ می گی!

-         اون بابات بود که دروغ می گفت . احمق

قبل از اینکه علی بتواند به سمت رضا یورش ببرد ، رضا بود که گلوله ای به سمت علی شلیک کرد...

شانزده :

حمید ، منتظر تماس علی بود که صدای گلوله را شنید . سریع به سمت اتاق دوید و رضا امینی را دید که در مقابل پیکر خونین علی ایستاده است ، قبل از اینکه رضا بتواند کاری کند ، حمید به سمت او پرواز کرد ، او را از زمین بلند کرد و به سمت آسمان برد. در لحظه ای رضا را در مقابل یکی از کلانتری های اصفهان به زمین کوفت. هر چند رضا با قدرت مرجان آسیب چندانی ندید ، اما سریع شناسایی و بازداشت شد. حمید سریع به سراغ علی رفت. سیمهای متصل به بدن مرجان را از او جدا کرد. برای علی ، به اورژانس زنگ زد و بلاخره ، آنقدر که انرژی از او رفته بود از حال رفت.

هفده :

هرچند رضا امینی بازداشت شد اما در نقاطی از  ایران ماجراهای تازه ای در حال شکل گیری بود: ، آبادان ، بیژن ، مردم را در آسیب دیدن همسرش مقصر می دانست و تصمیم به انتقام را در ذهن می پروراند.تصمیمی خطرناک ! سویی دیگر در شیراز  اما مینا و حبیب و سام ، در میان پولها جشن گرفته بودند و آواز می خواندند  و نمی دانستند چه چیز خطرناکی  را ربوده اند.

 حمید نیز در اصفهان زخم خورده به بیمارستان منتقل می شد که  با شگفتی ، مرجان را دید که سر حال زخمهایش بهبود یافته . در اندک زمانی ، حمید نیز حس نشاطی فراگیر در وجودش دمید. او نیز بهبود یافته بود. اسراری که مانده بود تا فاش شود...

 

داستان قهرمانان- فصل پنجم : شب زنده داران

به نام یزدان پاک

اگر اولین بار است این داستان را  می بیندی لطفا اینجا کلیک کنید و اول فصل یک را بخوانید! و بعدش اینجا کلیک کنید و فصل دو را بخوانید و در این قسمت هم فصل سوم را بخوانید و اینجا هم فصل چهارم را لذت ببرند  این قسمتها فعلا در پایین این پست نمایش داده شده اند. اگر روزی روزگاری این مطالب جایی چاپ شد از کسانی که سوتی های مرا بگیرند ، تقدیر و تشکر خواهم نمود

فصل پنجم : شب زنده داران

یک:

همان شب ، مینا هم بیدار بود. بیدار بود و آرام آرام روی نقاطی از نقشه ی شهر شیراز علامت می گذاشت . مینا نگران فردار بود. فردایی که از مدتها قبل ، قولش را به پلیس ایران داده بود. مینا می خواست فردا ،  یکی از بزرگترین دزدی های ایران را طی سالهای اخیر اجرا کند. سام ، فرزند هفت ساله نیما آرام خوابیده بود و مینا ، سعی می کرد ، به هیچ عنوان او را بیدار نکند. می دانست فردا روز سختی پیش رو خواهد داشت. روزی که معلوم نبود در شامگاهش مینا در کدام محبس یا سردخانه رها شده باشد یا شاید شانس به در خانه ی مینا می آمد و فردا،مینا  یکی از زنان ثروتمند ایران می شد.

با خود اندیشید : "بیچاره ها تهران دنبال من  می گردند. بگردید ببینم چطور می خواید منو بگیرید"

حبیب ، همسر مینا فریاد زد : "زن ! بگیر بخواب . فردا خیلی کار داریم. سرت گیج میره ها"

مینا لبخندی زد. حبیب ، تنها مردی بود که هرگز به مینا دروغ نگفته بود

دو:

صدای در که آمد ، حمید خودش را به خواب زد. رضا برگشته بود : "این داداشت خوب پرواز می کنه. خیلی خوب " رضا به سمت مرتضی رفت. یک واحد خون برداشت و به رگهای مرتضی وصل کرد: "تو نباید بمیری عزیزم. چرا حال تو بد میشه؟ یه کم دیگه انرژی داشتی گرفته بودمش . خوب شو. دلم نمی خواد ماجراها به صبح برسه. خوب شو. یالله خوب شو"

در یک لحظه حمید احساس کرد همان حسی که هنگام پرواز کوچکش به سراغ او آمده بود ، باز به سراغش آمده است. اما این بار حسش ، حسی متفاوت بود. حس می کرد می تواند خود را از محلی به محل دیگر منتقل کند . با خود اندیشید :" آیا ممکن است؟ آیا ممکن است من این قدرت را هم داشته باشم ؟ " سعی کرد کمی بر خودش مسلط باشد. حس می کرد تا هنگامی که رضا مرتضی  آنجا باشند ، این حس در بدنش قویتر خواهد شد.

سه :

کم کم چشمهای سمانه سنگین می شد که صدای زنگ تلفن در خانه پیچید :

-         بفرمایید؟

-         سلام وحیدم ! خوبی سمانه؟ عزیرم ؟ ببین من حالم خوبه. نگران نباش.

-         آخه کجایی؟

-         فردا توضیح می دم. جایی اومدم که نتونن پیدام کنند. احتمالا کار مخالفام باشه. فقط ازت می خوام به پلیس چیزی نگی...

-         باشه. بچه که نیستی .زنگ زدم به پلیس گفتن اگه تا فردا پیدا نشدی ، برم شکایتنامه پر کنم!

-         نه . لازم نیست. دیگه تا صبح بهت زنگ نمی زنم . بگیر بخواب

-         مادرتم میخاد باهات صحبت کنه

وحید می دانست مادرش و سمانه رابطه خوبی با هم ندارند. از اینکه این شب می بایست یکدیگر را تحمل کنند ، حمید ، خود را شماتت می کرد . کمی با مادرش صحبت کرد. با او دلداری داد و خداحافظی کرد.

چهار:

-         آقای سلطانی؟

صدای پرستار بود که سکوت بیمارستان را شکافت. بیژن سریع از خواب پرید : "جانم ؟" از این واژه پرستار ، که دختری کوتاه قد  و زیبا بود ، جا خورد :

-         خانومتون ... حالشون داره وخیم می شه... یه کم

بیژن سریع خود را به اتاق حنانه رساند. نمی خواست باور کند اما انگار پزشکان او را برای آخرین وداع به بالین همسر فراخوانده بودند. بیژن که بارها و بارها ،در آخرین لحظات زندگی دوستان و همرزمانش ، چنین لحظاتی را تحمل کرده بود ، این بار خود را در برابر کوهی از مصیبت می دید که تحملش برای او فراتر از حد تصور بود. اشکهایشان به هیچکدامشان مجال سخن گفتن نمی داد.

پنج:

حبیب ، سومین مردی بود که اسمش را در شناسنامه مینا نوشته بودند. اولین بار ، در پانزده سالگی با مردی آشنا شده بود که بعد از مدتی معتاد شده و کم کم شروع به آزار و اذیت مینا کرد .سر انجاو وقتی زندان بود ، مینا غیابی طلاق گرفت و دوباره در هجده سالگی ، همسر پیرمردی شد تا هم پرستارش باشد و هم تر و خشکش کند. اما پیرمرد عیاش ، پس از مدتی مینا را رها کرد و زنی دیگر را صیغه کرد تا سر انجام مینا در یکی از سرقتهایش با حبیب آشنا شد. حبیب سرقتهای زیادی انجام داده بود و بارها از دست پلیس گریخته بود. شهر به شهر سر تا سر ایران را گشته بودند و هر بار به محض شناسایی به شهری دیگر ، اما سرقت فردا قرار بود پایان همه داستانها باشد.

مینا آرام بالای سر حبیب رفت . مردی که نه تنها او را نمی زد که به او عشق می ورزید و وقتی فهمید مینا در رابطه های قبلی اش چه مصیبتی کشیده ، تا مدتها پس از ازدواج بسیار ملایم با مینا رفتار می کرد. حالا هم همه عشق حبیب ، سام بود. روزها او را به گردش می برد و شبها برایش قصه می گفت. مینا آرام حبیب را بوسید.

شش :

علی در خواب پدر را می دید که در حال تدریس است . ناگهان رضا به سمت او آمد و گلوله ای به سینه او شلیک می کند. اما سعید آسیبی نمی بیند. بلند می شود و می گوید :" من نمردم . من در تفکراتم ، اندیشه هایم و کشفیاتم عمر جاودان یافتم " این شعار سعید بود . آنگاه رو به علی کرد و به او گفت : "برای تو هم آرزوی زندگی جاوید دارم"

علی از خواب پرید. این خواب روشن بود اما علی چه باید می کرد؟ دست به هر تحقیقی که زده بود ، فقط دردسر و خطر برای عده ای ایجاد کرده بود. خطراتی که مهمترینشان نصیب پدرش شده بود. علی دوست داشت در این شرایط خطرناک و حساس در کنار همسر و مادرش باشد. به گمان علی ، رها کردن آنها در شرایط بعد از مرگ پدر ظلمی بزرگ بود که ادامه دادنش به هیچ عنوان انسانی نبود.

بلند شد لیوانی آب خورد به ساعتش نگاه کرد . کمی از ساعت سه بامداد گذشته بود.

هفت :

مینا ، جنگ زده بود. درست نمی دانست کجا اما به یاد می آورد روزی که شهرشان بمباران می شد او با سرعت گریخته بود. گریخته بود و به تهران آمده بود. وقتی در تهران این ماجراها را تعریف کرد، کسی حرفش را باور نکرد. "حتی هواپیما هم نمی تواند با چنین سرعتی پرواز کند." اما مینا کم کم متوجه شده بود سرعت دویدنش ، در هنگام حوادث به شکل فوق العاده ای بالا می رود. به حدی این سرعت غیر طبیعی بود که رکوردهای او را فدارسیون دو و میدانی هرگز قبول نکرده بود.

به تهران که رسیده بود ، در آسایشگاه روانی ها ، جنگ زده ها و بی سرپرست ها آنقدر رفت تا کم کم توانست ، با تکیه بر استعدادش دزدی حرفه ای شود.

باز به نقشه ی دزدی فردا نگاه کرد. می دانست اگر خیابانها شلوغ باشد ممکن است هنگام فرار به مردم برخورد کند. سرعت دویدن مینا ، طبق محاسبات خودش بالاس هزار کیلومتر در ساعت بود و این یعنی اطمینان از اینکه هنگام فرار نه گلوله ای به او خواهد رسید و نه خودروی پلیسی!فقط می ماند نگرانی از حبیب و سام . کسانی که باید در این نقشه او را همراهی می کردند. مینا می دانست حبیب نیز در کار خود خبره است و شگردهایی می داند که از عهدهی بسیاری کسان خارج است.

تسبیحی که تنها یادگارش از روزهای دور پدر بود را برداشت ، صلوات فرستاد . یادش به پدری افتاد که سالها پیش در آن بمباران لعنتی ، اشک در چشمهایش حلقه زد. نمی خواست این بار هم توانایی هایشباعث فرار خودش و مرگ عزیزانش شود. بار دیگر سراغ تقشه ها رفت.

هشت :

پرویز هنوز نخوابیده بود که پیامک مرجان رسید :

-         بیداری؟

پرویز سریع جواب داد:

-         بیدارم و دارم دیوونه میشم

مرجان پرسید:

-         چرا؟

-         هیچ چی یادم نمی یاد از این دو سه روز. انگار کعه هفتاد ساعت خواب بوده باشم. مرجان فکر کنم سربازی منو هم دیوونه کرده. میترسم خود کشی کنم

و این دیالوگ تا ساعتها بعد بین آنها برقرار بود ، هرچند مرجان حرفی از آزمایشات خطرناک نزد ولی به پرویز یادآوری کرد که پرویز به او قول داده که مواظبش باشد. قرار گذاشتند برای فردا ساعت هشت صبح.

نه :

میلاد وارد اتاق سرهنگ شد :" جناب سرهنگ  پرونده ها تموم شد. من واقعا نمی دونم باید دنبال چی بگردیم"

سرهنگ به میلاد خیره شد:"چرا چشمات اینقدر قرمزه؟"

و میلاد تعریف کرد از سر درد بدی که مدتی است دچارش شده. سر دردی که با هیچ قرصی بهبود نیافته و گهگاه به سراغش می آید. نکته ی جالبی که میلاد به سرهنگ گفت این بود : این سردردها ، بیشتر مواقعی که در کنار مردم است اتفاق می افتد و هر وقت میلاد با کسی صحبت کند و حواسش پرت شود ، سر دردها از بین می رود. دکترها -بیشترشان- معتقد بودند این سردردها تلقین خود میلاد است و باید به روانشناس مراجعه کند. چیزی که میلاد از آن متنفر بود .

سرهنگ عرب حس کرد چیزی عجیب در این سردردها نهفته است. چیزی که میلاد از گفتنش اجتناب می کند. صدای اذان صبح در شهر پیچید....

ده :

همزمان با صدای اذان صبح بود که ضجه های لیلا هم بلند شد. حنانه تمام کرده بود. بیژن دیوانه وار به خودش می پیچید ، لیلا ، که بغض امانش را بریده بود ناگهان به سمت پدر برگشت :"قاتل! تو مادرمو کشتی" کمر بیژن شکست. خاطرات بیست و سه سال قبل بار دیگر در برابر دیدگانش زنده شد. روزی که در بمباران خانه شان مینایش را برای همیشه از دست داده بود. بغض ، چنگش را به گردن بیژن انداخته بود و دست بردار نبود. از خودش متنفر بود. زندگی اش را ، تلاش شرم آوری می پنداشت که نزدیکترین عزیزانش را از او ستانده بود . می خواست فریاد بزند و صدایش در نمی آمد می خاست گریه کند و اشکهایش نمی ریخت.

بیژن از حال رفت.

در خواب مینا را دید که با سرعت شگفت انگیزی دور می شود. رویایی که در تمام این سالها به خوابش آمده بود. اوایل می خواست باور کند که ممکن است واقعا مینا زنده مانده باشد. همه جا را گشت . از همه کس پرسید. هر چه گشت کمتر یافت و سر انجام نا امید ، شد. نا امید که نه ، دختر بعدی که به دنیا آمد ، سعی کرد همه عشقش را روی لیلا بگذارد. لیلا هم بی نهایت پدر را دوست داشت. اما حرفهای امشبش ، دل بیژن را خون کرده بود. از خودش متنفر بود. رویاهایش کابوسی می شد که هر لحظه تن و بدنش را می لرزاند. بی هیچ نشانی از روشنی. خدا با او قهر کرده بود...

یازده :

مینا ، یک یادگاری هم از مادرش حنانه داشت - ، تنها اسمی که در خاطر مینا مانده بود ، حنانه جان گفتن های پدرش ، هیچگاه از ذهن او پاک نمی شد هر چند مدتی به دنبال چنین نامی سری به مناطق عرب نشین خوزستان زده بود ، اما چیزی نیافته بود- این یادگاری صبح های ماه رمضان بود و اذان گفتن مادرش . مینا ، همیشه ، صدای اذان را بیش از هر صدای دیگری دوست می داشت. نمی دانست چرا  نا غافل ؟، یادش به مادرش افتاده بود. اما می دانست حتی اگر مادری هم وجود داشته باشد، از داشتن مینا شرمش باید بیاید. دختری که تمام عمر را به گناه گذرانده بود . کوچکتر که بود گاهی به این فکر می کرد که شاید اصلا ماهیت انسانی نداشته و موجودی موهومی و فضایی است اما کم کم به این باور رسیده بود که انسانی است با ویژگی هایی فراتر از آدم های دیگر. ویژگی هایی برتر که او رار خاص کرده بود.

سام و حبیب را بیدار کرد،  نقشه واضح بود :

"ساعت نه صبح ماشین حمل پول در منطقه A  توقف می کنه . مرحله اول نقشه اونجا انجام می شه . و بعدش می ریم به سمت تخت جمشید تا کتابای دست نویسی را که اونجا نگهداری میشه را بدزدیم."آنگاه  هر مرحله  را به ذکر جزئیات تشریح کرد . نگاهی به حبیب و سام انداخت و به طرف کمد اسلحه ها رفت. از خدا می خواست آن روز هیچ گلوله ای از اسلحه ها خارج نشود

دوازده :

مرتضی کم کم بهتر می شد که رضا بیدار شد: " پلیسا دنبالمن! میترسم بزنن بکشنم. من که فعلا می تونم جا به جا شم . باید برم سراغ دختره" با این فکر ها رضا دستگاه را به مرتضی وصل کرد. سر و صدای دستگاه بلند شد. حمید می دانست تا چند دقیقه دیگر رضا از آنجا خارج خواهد شد. آنگاه حمید می توانست نقشه ای را که از دیشب در ذهن پرورانده بود را اجرا کند. نقشه ای برای فرار...

سیزده :

ساعت شش صبح بود که مرجان از خانه خارج شد. پرویز ، سر کوچه منتظرش بود. مرجان سوار ماشین پرویز شد. سریع ، هر چه دیده بود را برای پرویز تعریف کرد : " تو زیاد فیلم می بینی؟"

-         من جدی می گم بریم یه خیابون خلوت تو بزن به من!

پرویز پوزخندی زد. مرجان داشبورد ماشین پرویز را باز کرد. فندکی از آنجا در آورد و روی دستش گرفت... دستش سوخت و در برابر بهت نگاه پرویز ، کم کم دوباره بهبود یافت.

-         تو چی کار کردی؟

-         من بهت دروغ نمی گم. حال هم میخام بدونی من به بابام شک کردم. یه اتفاقی داره اینجا می افته. بابای من بیگناه نیست

-         منظورت چیه؟

-         نمی دونم. نمی دونم . تو باید کمکم کنی. تو اون روز گفتی با پسر استاد دانشگاهه تماس داشتی؟

-         پرویز کمی فکر کرد و گفت : نمی دونم ولی اگه این که میگی همینی باشه که به من زنگ زده بود ،خوب من شمارشو دارم. بهش زنگ بزنم؟

در همین فکرها بودند که ناگهان رضا را در برابر خودشان دیدند :

-         سلام آقا و خانم جوان. صبح به این زودی مشغول چه کاری هستید؟

مرجان با خودش گفت " اگه مامور باشه بابام پوستمو می کنه "

چهارده :

علی در آمبولانس خوابش بده بود که با صدای موبایلش از خواب پرید:

-         علی آقا

-         سلام ... سرهنگ شمایید؟

-         کجایی؟ خواب بودی؟

-         دارم میرم اصفهان برا مراسم

-         جدی؟ من قکر می کردم حل این مسئله برات مهمتر باشه

-         نه! حس می کنم هر چی کمتر بدونم بهتر باشه. دور منو خط بکشید.

تماس که قطع شد سرهنگ ناراحت بود. حس می کرد علی کمک زیادی به حل این مسئله می کرد. از سویی دیگر هم نگران بود و می دانست در این شرایط ، بیش از هر کسی علی به کمک نیاز دارد.

پانزده :

رضا به سمت ماشی آمد. پرویز سریع زد بیرون : " قربان ما پسر عمو دختر عموییم!"

-         پس شما آقا پرویزید ؟

-         بله... شما؟

-         من از طرف دکتر سعید اومدم.تا شما را پیدا کنم. خوشحالم که می بینمتون

مرجان خوشحال پیاده شد

-         بله بله. آقای دکتر خوب هستن؟ اتفاقا خیلی چیزا پیش اومده که من احتیاج به مشورت با ایشون داشتم

در این هنگام پرویز آشفته شد  :" ولی دکتر سعید مرده . مرجان این داره دروغ می گه. "

رضا اسلحه اش را در آورد چند گلوله به هر دو شلیک کرد. هر دو به زمین افتادند. بالای سر مرجان رفت . بهبود نسبی او را تماشا کرد. دست او را گرفت تا به سمت آزمایشگاه بازگردد

 

داستان قهرمانان - فصل چهارم: همه قدرتها

 

به نام هستی بخش یکتا:

اگر اولین بار است این داستان را  می بیندی لطفا اینجا کلیک کنید و اول فصل یک را بخوانید! و بعدش اینجا کلیک کنید و فصل دو را بخوانید و در این قسمت هم فصل سوم را بخوانید این قسمتها فعلا در پایین این پست نمایش داده شده اند. اگر روزی روزگاری این مطالب جایی چاپ شد از کسانی که سوتی های مرا بگیرند ، تقدیر و تشکر خواهم نمود

همه ی قدرت ها

یک :

چهار ماه قبل از این اتفاقات ، روزی دکتر سعید اسماعیلی از رضا امینی ، نزدیکترین دوستش درخواست می کند به تهران بیاید تا او را در جریان آخرین تحقیقات خود قرار بدهد. سعید می گوید از مدتی قبل در وبلاگی نتایج تحقیقات خود را منتشر می کرده اما به خاطر خاص بودن موضوع ، در این نوشتن ها از اسم مستعار استفاده می کرده. اما روزی فردی به نام مرتضی صبوری در دفتر کار او سبز می شود. فردی که ادعا می کند می تواند در هر لحظه خود را به پیش کسی که می خواهد برساند. قابلیتی عجیب که او را به دکتر سعید اسماعیلی رسانده بود.

دکتر سعید رضا امینی را در جریان همه این اتفاقات قرار داد و چند باری هم با هم قدرت شگفت انگیز این مرد را به تماشا نشستند تا اینکه دکتر سعید ، از طریق یکی از دوستانش در بیمارستان ، فرد دیگری را پیدا کردند که از نظر ژنتیکی ، شباهت های فراوانی به مرتضی داشت . آن فرد جلیل نام داشت. جلیل که مربی بدنسازی در یک باشگاه کوچک در پلدختر بود ، برای معاینات پزشکی و حضور در مسابقات انتخابی تیم ملی کشتی به تهران آمده بود و در آزمایشات ژنتیکی شرکت کرده بود که متوجه تفاوت های خود شده بود و بر خلاف مرتضی ، حاضر شده بود در تمامی آزمایشات شرکت کند. در ابتدا دکتر سعید و رضا   خاصیتی روی او پیدا نکردند اما پس از مدتی که جلیل و مرتضی با هم رو به رو شدند ، جلیل پی به خاصیت های مرتضی برد. پس از چند مرحله آزمایش ، اساتید فهمیدند که نه تنها جلیل می تواند پی به خواص بقیه افراد با ژنتیک متفاوت ببرد، بلکه احتمالا می تواند آن خواص را به شکلی به خود منتقل کند. حال دو استاد در پی جواب به سه سوال مهم بودند: اول اینکه چطور افراد دیگری را با این خاصیت پیدا کنند؟ دو: اینکه چطور این خاصیت را به جلیل منتقل کنند و سه : آیا امکان انتقال این خواص به انسان های عادی هم وجود دارد یا نه؟ سر انجام آنها در جواب سوال دوم و سوم  به اینجا رسیدند که اگر فرد دارای خاصیت خاص به دلیلی بمیرد، با انتقال و شکل بندی  اجزای بدن او ، می توان  دستگاهی اختراع کرد که این خاصیت را به دیگران انتقال دهد. آزمایش اول نتیجه داد و دکتر سعید با آن دستگاه به چند جا سفر کرد(طی الارض ) اما به جلیل و مرتضی آسیب جدی وارد شد. این بود که سعید آزمایشات را بر خلاف نظر رضا متوقف کرد. رضا که کم کم سر خورده شده بود، شیفته قدرت جلیل و مرتضی شد و سر انجام با به قتل رساندن سعید و ربودن و زندانی کردن جلیل و مرتضی ، قدرت آن دو را به دست آورد. او که می دانست سعید با افراد دیگری با خاصیت های قویتر و جالب تری آشنا بوده ، سعی کرد از طریق علی به تمام قدرت ها دست پیدا کند. پس به دیدن حمید رفت. او را بیهوش کرد و با خود به آپارتمان کوچکش برد!

دو :

پرویز حیرت زده آخرین شیشه را از گردن مرجان بیرون کشید . اشکهایش روی گونه هایش روان بود. قبلا با خودش فکر می کرد با این همه فیلمی و کلیپی که از مرجان گرفته به زودی در جهان مشهور می شود اما اینک آن فیلم ها چیزی جز سند جنایت های  خودش در حق مرجان نبود. نفسش به شماره افتاد که حرکت مرجان را در دستهایش حس می کرد، مرجان کمی تکان خورد ، سرفه ای کرد و با سرفه اش چند تکه شیشه از دهانش توی زمین باغ افتاد . خروج شیشه از گردن مرجان ، زندگی دوباره ای به او بخشیده بود. پرویز حیرت زده نگاه می کرد و مرجان ، لحظه به لحظه آثار سوختگی و بریدگی را در بدنش کمتر و محو تر می دید!

مرجان به زندگی سلامی دوباره گفته بود.

سه :

علی که از تماس های پی در پی شوکه شده بود ، نشست پای کامپیوتر . یکی یکی سی دی های پدر را دوباره نگاه کرد. یک از آنها ، عکس دختری دبیرستانی – مرجان – را روی جلد داشت. سی دی را درون کامپیوتر گذاشت و از میان کلمه های عبور ، مرجان را امتحان کرد. کلمه درست بود.مرجان سبزی....علی اطلاعات شگفت انگیزی درباره مرجان پیدا کرد . اطلاعاتی مثل آسیب نا پذیر بودن و غیره. همچنین علی فهمید از طریق تعقیب کردن نیما سبزی ، پدرش مرجان را یافته است. گوشی اش را برداشت و خواست دنبال شماره پرویز بگردد که صدای زنگ خانه به صدا در آمد

چهار:

رضا بود. سلامی کرد و نشست و علی که از داستان مرجان حیرت زده شده بود و برای یافتن رمز ورود به خودش می بالید ، تمام ما وقع را برای رضا تعریف کرد. رضا ، دستی به موهایش کشید و گفت : "شمارشو بده من "

علی شماره را به رضا داد. رضا چند باری وانمود کرد که شماره را گرفته و تلفن پرویز در دسترس نیست . شکار بعدی را پیدا کرده بود. زود سر و ته کلام را سر آورد ، خداحافظی کرد و رفت.وسوسه ی به دست آوردن قدرت ترمیم بدن ، آنقدر قوی بود که حتی وقتی علی پرسید : راستی ، اون پسره ، حمید ، برنگشته خونه. خبری ازش ندارید؟رفتید اونجا؟ جواب درستی نداد. او حدس می زد دیر یا زود با چهره نگاری از دوستان مرتضی یا نگهبان مجتمع متوجه او خواهند شد . پس می خواست هر چه زود تر قدرتهای بیشتری را به چنگ آورد.

پنج :

 بیژن بیدار شد. حنانه با حیرت پرسید : بیژنم کجا بودی؟ حنانه عرب بود و بیژن فارس.

بیژن با حیرت به صورت حنانه نگاه کرد : من ... نمی دونم. خواب بودم

-                 خواب بودی بابا؟

لیلا، دختر بیژن  با تحکم ادامه داد : " مو از صبح دلم هزار راه رفت تو میگی خواب بودی؟

بیژن چیزی به خاطر نمی آورد. "مگه ظهر شده الان؟"

-                 ساعت شیشه غروبه. والله خجالت دارده.

بیژن سرش را انداخت پایین.از دستهایش انرژی بیرون می زد. دیوار پشت سرش سیاه شد.  

شش:

همان لحظه نامه ای به تمامی کلانتری های شهر ارسال شد. مضمون نامه خبر از تهدید شدن بانکها و ماشین های حمل پول به سرقت بود. تهدیدکنندگان خواسته بودند تا مبلغ یک میلیارد تومان به حساب آنها واریز شود و در غیر این صورت آنها دو برابر این مبلغ را از شهر سرقت خواهند کرد. هیچ کدام از پلیس ها نمی دانستند چرا این بار این تهدید تا این حد جدی گرفته شده است تا اینکه فهمیدند تهدید دزدها ، پس از هک شدن سایت نیروی انتظامی ، روی این سایت قرار گرفته است.

هفت :

حمید کم کم به هوش آمد. در خانه ای نوساز و بزرگ ، بسته شده در میان زنجیر، با دو نفر دیگر تنها رها شده بود . آن دو نفر دیگر، جلیل و مرتضی بودند که به شکل اسفناکی ،به تختی زنجیر شده بودند و روی بدنشان جای متعدد زخمهای مختلف دیده می شد. حمید، سعی کرد تمرکز کند. سلام کرد. جلیل نگاهی به او انداخت و پرسید : تو را هم گرفت؟ این را گفت و از حال رفت

هشت:

علی محکم زد توی سر خودش: "نگا نگا چقدر من احمقم ! رضا ، دلیلی نداره اثر انگشتش روی وسایل پدر باشه. اگه رضا پستشون کرده باشه که حتما آدرس بابا را داشته و اگه فقط پول داده باید بابا با خبر می بوده. بعدشم بابا که دوست دیگه ای نداشته. این قضیه خیلی داره مشکوک می شه. "

نه :

پرویز مرجان را که پیاده کرد ، به سمت خانه حرکت کرد که متوجه شد خودرویی که در تعقیب اوست با چراغ به او علامت می دهد. سرعتش را آرام کرد و نیما ، پدر مرجان را دید که در کنار پسری با موهای مسخره ی زرد رنگ قرار داشت. پرویز ترسید یک آن احساس خطر کرد اما ایستاد.نیما و مرد مو زرد از پژوی نیما  پیاده شدند و سوار پیکان پرویز شدند. پرویز جلو و مرد مو زرد عقب. نیما دستش را روی شانه های پرویز گذاشت و پرسید: خوب... تعریف کن

-                 سلام عمو... چیو؟

-                 همه چیو!

-                 منظورتون چیه؟

-                 همه چی یعنی همه  چیز!

ده:

علی به سرهنگ عرب زنگ زد و هر آنچه می دانست را برای او تعریف کرد. اما یک لحظه جا خورد: "ما تقریبا مطمئن بودیم که رضا قاتله. فقط حدس می زدیم که شما هم باهاش همکاری"

رنگ از رخسار علی پرید : " من ؟ دیوار کوتاه تر از دیوار من پیدا نکردید؟"

"ما هنوز فکر می کنیم چیزهایی هست که شما به ما نمی گید... مثلا در روزی که پدر شما به قتل رسیده ، آقای رضا امینی کلاس داشته و از کلاس بیرون نرفته"

علی عصبانی تماس را قطع کرد اما یک آن گمانش به مرجان سبزی افتاد و خطری که ممکن بود هر لحظه او را تهدید کند.

یازده:

رضا سیلی محکمی به گوش حمید زد. از دست او عصبانی بود. باور نمی کرد حمید توانایی پرواز نداشته باشد. محکم چند ضربه با لگد به شکم او زد. حمید در منزل ، خالصانه به رضا گفته بود توانایی پرواز ندارد ، اما تا وقتی جلیل ، که توانایی حس کردن قابلیت دیگران را دارا بود ، تایید نکرده بود ،رضا باورش نشده بود.

-                 "حالا می زاری من برم؟"

-                 تو فقط قربون من میری!

رضا با عصبانیت آنجا را ترک کرد. حمید از جلیل پرسید :"به نظرت کجا رفت؟" جلیل جواب داد: "احتمالا دنبال برادرت." باز حمید پرسید:"اینا برا کجا کار می کنند؟ نهادای داخلی؟ یا اطلاعاتی؟ یا خارجی"

جلیل پوزخند زد.

دوازده :

آنقدر از دست سرهنگ عصبانی بود که دوباره با او تماس نگیرد. گشت و شماره پرویز را  از روی گوشی اش پیدا کرد :

-                 سلام ... آقای سبزی؟

-                 بله خودم هستم

-                 من علیم که چند ساعت قبل باهام تماس گرفتید...

-                 آقا من از صبح خواب بودم

-                 نه من مطمئنم از همین شماره . گفتید دختر عموتون را... یه اتفاقی براش افتاده ... مرجان

-                 مرجان؟ شیش ماهه ازش خبر ندارم.مزاحم نشید آقا

-                 ببین. من می دونم حرفمو باور می کنی یا نه. اما مرجان در خطره. البته اگه زنده باشه

پرویز عصبانی جواب داد : "خفه می شی؟"گوشی را قطع کرد.

سیزده :

وحید و سمانه سر سفره شام بودند که صدای در خانه  بلند شد.وحید در را باز کرد: "سلام من رضا امینی هستم. دکتر رضا امینی. میخام با شما کمی در مورد توانایی ها و قابلیت هایی که خدا تو وجودتون قرار داده صحبت کنیم."

-                 "من هیچ قابلیتی ندارم"

-                 چرا .... حتما دارید

(در همین لحظه علی در حال تماس با  وحید بود تا او را از خطر آگاه کند. اما کسی گوشی وحید را  بدون اجازه اش بر نمی داشت.)

ناگهان رضا دست وحید را گرفت و هر دو در پشت بام همان ساختمانی که واحد سعید در آن قرار داشت ظاهر شدند. وحید یک لحظه خطر را احساس کرد از دست رضا گریخت و به سمت شرق شهر پرواز کرد. نزدیکی های میدان آزادی بود که در مترو فرود آمد تا به کرج بازگردد که متوجه شد رضا باز خود را آنجا ظاهر کرده است. سریع به سمت خیابان سمیه ، دفتر اصلی حزب در تهران پرواز کرد. می دانست نیروهای اطلاعاتی همیشه در آنجا حضور دارند و از ورود رضا جلوگیری خواهند کرد.

سیزده:

سروان میلاد رازی ، که برگشت ، گزارش بازجویی ها را گذاشت روی میز سرهنگ عرب. این گزارش نشان می داد مرتضی بارها و بارها به شکل مشکوکی گم می شده است. و هر بار بعد از مدتی دوباره بر می گشته. همچنین بارها اتفاق افتاده بوده که مرتضی در دو محل جدا از هم به صورت تقریبا همزمان دیده شده باشد. هر بار پلیس ، خطاهای انسانی را دلیل چنین نتایجی می دانست اما این بار که میلاد، موفق ترین بازجوی آگاهی ، چنین مواردی را تایید کرده بود ، جای هیچ شک و شبهه ای باقی نمی ماند . سرهنگ نگاهی به میلاد کرد:" قطعا رضا هم می توانسته از چنین قدرتی استفاده کند"هنوز این فکر را به زبان نیاورده بود که میلاد فریاد زد "موافقم"

-                 با چی موافقی میلاد؟

-                 با فکر شما قربان. باید رضا را بگیریم تا از همه چیز با خبر بشیم....

چهارده :

مرجان با پرویز تماس گرفت:

-                 سلام ، دختر عمو. خوب هستی؟

-                 سلام پرویز. به کسی چیزی نگفتی؟کسی چیزی نفهمید که

-                 نه . تو هم نگران نشو. باباتم گفت. حتما مزاحم بوده

-                 کی مزاحم بوده؟

-                 همون که می گفت برا تو قراره خطری پیش بیاد. مگه بابات نگفت ؟

-                 نه چیو نگفت؟ چرا اینقدر مبهم شدی؟مگه با بابام حرف زدی؟

-                 اصلا تو اگه خبر نداری چرا بعد سه ماه زنگ زدی به من؟

-                 من ؟ من صبح پیش تو بودم....

-                 کجا؟ صبح من خواب بودم

-                 بابا تصادف؟ برق؟

-                 چی داری می گی؟

پرویز به شکل شگفت انگیزی همه چیز را فراموش کرده بود. مرجان دوست داشت بداند پدرش چه کرده وچه اتفاقی قرار است بیفتد. چیزی که ظاهرا خیلی ها به جز مرجان از آن خبر داشتند.

پانزده :

میلاد و سرهنگ ، دمق از دفتر رییس پلیس بیرون آمدند. ماموریت از این دو افسر زبده پلیس سلب شده بود. چرا که تهدید سارقان اولویت اصلی پلیس بود . تمام شب در آماده باش کامل ! و بررسی سوابق دویست و پنجاه و سه نفر از سابقه داران ، برای جلوگیری از فاجعه در شهر . فردار روز بزرگی بود....

شانزده:

حال حنانه بدتر شده بود. بیژن حس می کرد سرخ تر شدن دستهایش ، که گهگاه رخ کی داد در بدتر شدن حال حنانه تاثیر گذار است. تا به حال هیچوقت خود را اینقدر حقیر ندیده بود. گوشی تلفن را برداشت. شماره پلیسی که در تعقیبش بود  را گرفت : "اگه یه دکتر واسه زنم بیارید خودمو تسلیم می کنم  "

حنانه گریه کرد. موهایش کاملا ریخته بود. لیلا به آغوش پدر افتاد . احساس می کرد در لحظه ای هم پدر و هم مادرش را از دست خواهد داد...

هفده :

 و به این ترتیب روز پنجم اردی بهشت به پایان می رسید و مردم ایران به خواب رفتند. اما کم نبودند آنهایی که قصد خواب نداشتند :  در هتل نیلوفر تهران علی وسایلش  را جمع می کرد تا همراه با آمبولانس جسد پدر به سمت اصفهان حرکت کند تا پس از سه روز برای خاک سپاری پدر به تهران برگردد . جسد پدر را تحویل داده بودند و تکلیف قاتل معلوم شده بود. در بیماسرستانی نظامی در آبادان ، بیژن نگران وخامت احوال حنانه و حنانه ، نگران بیژن و لیلا نگران هر دو است. آنها نیز  آن شب سر بر بالین نخواهند گذاشت .  سویی دیگر ، وحید حیرت زده در آسمان شهر پرواز می کند.هر جا که فرود می آید ، رضا بعد از لحظه ای ظاهر می شود ، رضا خسته شده و وحید به شدت می ترسد. در خانه وحید هم ، همسرش و ماردش نگرانند. نگران دو برادر که ساعتهای طولانی است که از آنها بی خبرند. با این همه دشمنان سیاسی. و ابهام خروج وحید با بیژامه و مفقود شدن او. در اصفهان ستاره ، نامزد علی، با چشمانی اشکبار سر بر بالین می گذارد ، مرگ سعید ، قطعا تاریخ عروسی را به تعویق خواهد انداخت و فردا ، باید سنگ صبور گریه های علی باشد. پرویز ، در اتاق راه می رود. از سه روز گذشته چیزی به یاد نمی اورد. مرجان به پدرش مشکوک شده است. از او می ترسد. می داند فراموشی پرویز بی ارتباط با پدرش نیست. به یاد می آورد یکبار که با چاقو دستش را بریده بود ، پدرش هیچ نگران نشد. در جایی دیگر ، حمید به راهی برای فرار فکر می کند. مرتضی وضعیت وخیمی دارد. هر بار که رضا از قدرت مرتضی و جلیل استفاده می کند ، مرتضی و جلیل تحلیل می روند و آسیب روی بدن مرتضی بسیار بیشتر است. نیلوفر ، چشم انتظار دیدار فردا با جواد است . او نیز رازی در سینه دارد که باید سر به مهر بماند. و سرهنگ عرب و میلاد که پرونده رپها را ورق می زنند. پرونده هایی برای یافتن سرنخی از دزدان احتمالی فردا.

شب ششم اردی بهشت ، بدین ترتیب می گذرد ، شبی که بی شک آبستن حوادث بسیار زیادی خواهد بود...

 

فصل سوم : آزمایش

به نام خداوند جان و خرد

اگر اولین بار است این داستان را  می بیندی لطفا اینجا کلیک کنید و اول فصل یک را بخوانید! و بعدش اینجا کلیک کنید و فصل دو را بخوانید این قسمتها فعلا در پایین این پست نمایش داده شده اند

 فصل سوم :آزمایش

شنبه پنجم اردی بهشت

یک :

سه ماه قبل، بیژن سلطانی متوجه تغییراتی در بدن خود شده بود. بیژن ، ناظم یک مدرسه ابتدایی در شهر آبادان بود.او احساس می کرد که از بدنش آتش خارج می شود اما کنترلی روی رفتارش نداشت.  یک بار فرش خانه اش سوخته بود و یک بار دفتر یکی از بچه هایی که کیفش دست بیژن بود آتش گرفت. اما این همه ماجرا نبود. بیژن چند بار به پزشک مراجعه کرد ولی آنها چیزی را تشخیص ندادند تا اینکه متوجه وجود مواد رادیواکتیویته در خون بیژن شدند. بیژن برای معالجه به تهران آمد و در تهران یک خانه اجاره کرد. اما کم کم اتفاقات تلخ دیگری در زندگی اش افتاد. اول همسرش سرطان گرفت و بعد دخترش . نکته جالب این بود که برای خود بیژن هیچ پیشامد بدی رخ نداده بود. حنانه ، همسر بیژن در وضع بدی به سر می برد. اما دو مسئله دیگر هم در زندگی بیژن وجود داشت که او را به شدت آزار می داد. اول آنکه بیژن نمی دانست چه عاملی باعث این تغییرات در بدن او شده است ، گاهی حدس می زد آزمایشات هسته ای ، چه در ایران و شاید در عراق ممکن است باعث این تغییرات شده باشد ، گرچه برای هیچ کس دیگری حتی شبیه اتفاق روی نداده بود  اما مسئله دوم   این بود که پلیس به شدت دنبال او بود، چون او را خطرناک تشخیص داده بود و  در به در دنبال او می گشت. تلخی ماجرا آنجا بود که بیژن پا به هر خانه ای می گذاشت گیاهان اطراف خانه کم کم از بین می رفتند. و به این شکل پیدا کردن او سخت تر و سخت تر می شد.

حالا برگشته بود به آبادان ، برای نماز صبح بیدار شده  بود که صداهای مشکوکی شنید ، با وحشت بیرون آمد و سپس از حال رفت ، نیما و دوست مو زردش ، دست و پای او را بستند ، و از آنجا دور شدند.مرد مو زرد گفت : خیلی دنبالت گشتیم عزیزم!

دو:

صبح زود علی از خواب بیدار شد . رضا در اتاق نبود ، دست و رویش را شست و منتظر صبحانه بود که تلفن هتل زنگ خورد، حمید بود

-           سلام، آقای دکتر اسماعیلی ؟

-           بله خودم هستم. شما؟

-           من حمیدم ! برادر وحید جهانگیر

-           بله بله بفرمایید

حمید خوشحال شد که بلاخره یک نفر به تلفن او جواب داده است ، ادامه داد " من باید شما را ببینم.  در مورد حرفهاییه که پدرتون به برادرم زده. ببخشید ایشون هم هستن؟

علی با ناراحتی جواب داد : " ایشون عمرشون را دان به شما... همین دو روز  پیش". بغض بدی گلوشو فشار می داد . با ناراحتی گوشی را قطع کرد. حمید تصمیم گرفت فعلا با علی تماس نگیرد ، هر چند مطمئن نبود در صورت تماس هم ، علی چیزی از آزمایشات سعید بداند.

سه :

این فقط حمید نبود که به دنبال جواب بود . پرویز هم تا صبح  اینترنت را گشت تا بلاخره  از طریق فیس بوک فریبا، یکی از دانشجوهای دکتر سعید ، که بیدار بود را پیدا کرد ، با او چت کرد و از آنچه برای سعید اتفاق افتاده بود ، نگران و افسرده شد. نگران از این رو که حسی در درونش ، این اتفاق را با مرجان مربوط می دانست و افسرده از این رو که به نظرش ، نزدیکترین و در دسترس ترین جواب ممکن را از دست داده بود.

چهار:

ساعت نه صبح بود که بیژن در اتاقی تاریک از خواب بیدار شد. در بدنش احساس کرختی و در زبانش مزه تلخی پیچیده بود . چند تایی سرفه کرد. در ذهنش خاطرات با هم مخلوط شده بودند. خاطراتی از جنگ ، روزهایی که با خانواده شهر به شهر آواره بود و از دشمن می گریخت. مادرش ، همسرش و برادرش و روزهایی که در کنار همسر بیمارش از دست پلیس فرار می کرد. اما حالا گیر افتاده بود.

یک لحظه با خود فکر کرد یا مرده است یا شفا یافته است. چرا که دیگر در دستهایش آن قدرت انفجار و تخریب وجود نداشت به دستهایش نگاه کرد. دیگر نوری از آنها ساطع نمی شد. ناگهان مرد مو زرد را دید که به سمتش می آید. لحظاتی بعد در خوابی عمیق دوباره فرو رفت .

شش:

پدر و مادر پرویز ، خانه نبودند. پس بهترین موقعیت برای آزمایش خطرناک پرویز و مرجان فراهم بود

پرویز و مرجان به خانه پرویز رفتند. پرویز سیم های لخت برق را به دور دستهای مرجان پیچاند. بعد بسم الله ی گفت و برق را وصل کرد، مرجان محکم به سمت دیوار پرت شد. به دکور کنار اتاق خورد شیشه اتاق شکست و مرجان از هوش رفت. پرویز کمی صبر کرد تا مرجان به هوش بیاید و کم کم زخمهای او بهبود پیدا کند. اما این بار انگار خبری از بهبودی نبود. برق کار خود را کرده بود. دستان پرویز لرزان به سمت مچ خونین مرجان که از برش شیشه ها به شدت آسیب دیده بود رفت. قلب پرویز گرفت! نبض مرجان نمی زد. به خودش لعنت فرستاد. سرش گیج رفت. حال با جسدی خونین مواجه بود . در یک آن ، طناب دار را زیر گردن خود احساس می کرد. وقتی به عمو نیمایش فکر می کرد که با چه عشقی همیشه از مرجان یاد می کند، دلش می گرفت و نفسش در سینه حبس می شد. یک بار دیگر نبض مرجان را  گرفت... کار از کار گذشته بود.

هفت :

 علی با لب تابش ، شروع به بررسی سی دی هایی کرد که از خانه پدر به دست آورده بود. بیشتر سی دی ها قفل های امنیتی زیادی داشت و علی نمی توانست وارد اطلاعات درون آنها شود.کلمه هایی را که پدر با آنها در ارتباط بود را چک می کرد. سر انجام یکی از فایل ها با رمز ستاره (نام همسر علی ) باز شد. با توجه به اینکه مدت کمی از آشنایی علی و ستاره می گذشت ، علی اطمینان یافت اطلاعاتی را که در این سی دی پیدا می کند ، جدید و به روز خواهد بود ، کمی جستجو کرد و سر انجام متوجه آزمایش خطرناک و باور نکردنی پدر شد:

علی متوجه شد پدرش در حال طراحی دستگاهی بوده که بتواند ژنهای برتر را گسترش دهد. برای این کار او از کمک های  فردی به نام جلیل مدرس استفاده می کرده که جلیل ، به صورت ژنتیکی می توانسته خصوصیت ژنتیکی دیگران را جذب کند. در ضمن پی برد که برای اولین آزمایش پدر به سراغ فردی به نام مرتضی صبوری رفته . در عین حال با توجه به این اطلاعات کامپیوتری ، علی احتمال حضور زنی دیگر در زندگی پدرش در تهران را بیشتر باور کرد. زنی که احتمالا از کامپیوتر سر در می آورده. علی ، خسته و نگران و ناراحت، چشم هایش را بست.

هشت :

 حمید ، که از تماس با علی نا امید شده بود ، سعی کرد شانس دیگرش را امتحان کند. روی گوشی شماره نیلوفر، همکلاسی اش  را گرفت: "سلام ! خانم دشتی ! خوبید... ممنون ، .... نه کسالتی بود که به حمدلله برطرف شد. قربان شما ، ممنون.... نه ! کی گفته خود کشی؟"

نیلوفر ، برای حمید گفت که وحید ، برادر حمید در یک مصاحبه مطبوعاتی اقدام حمید را خودکشی قلمداد کرده و از مردم خواسته برای شفای برادرش دعا کنند. حمید از دست برادر عصبانی شد. وحید حق نداشت این چنین با آبروی او بازی کند. حمید خواسته ی خود را مطرح کرد: ببخشید من می خواستم با نامزدتون، جواد ، همون که می گفتید تو نقاشی هاش آینده را تصویر کرده ، ... ممنون! آره فردا خوبه! قرارمون شنبه ساعت چهار ظهر"

نیلوفر قرار بود شنبه صبح سری به جواد بزند ، تصمیم گرفت قراری هم برای بعد از ظهر، برای آشنایی جواد و حمید ، ترتیب دهد.

نه:

بیژن بیدار شد.  نیما در برابرش بود.سلامی کرد و عقب عقب رفت. دوست داشت بپرد و یقه ی نیما را بگیرد و حسابی حالش را سر جایش بیاورد، حس می کرد تمامی این اتفاقات باید زیر سر این مرد باشد . در همین فکر ها بود که نیما گفت: "می بینم که مرد هسته ای ما بیدار شده !"

از شنیدن این حرف جا خورد. دوست داشت حنانه کنارش بود.چقدر دلش برای او و لیلا دخترشان تنگ شده بود. در همین فکر ها بود که نیما پرسید: من می تونم کمکت کنم. حتی می تونم زنتو خوب کنم. فقط باید به من بگی از کی این اتفاقا برات افتاد. بیژن که از دست نیما عصبانی شد به سمت او حمله کرد ، اما نیما خیلی قویتر از آنچه بود که ظاهرش نشان می داد.

ده:

پرویز ، سر مرجان را بلند کرد. در چشمهایش چشم دوخت . او را به پشت ماشینش انداخت و خانه را مرتب کرد. چند بار حس کرد که در چهره مرجان تغییراتی دیده است اما هر بار اشتباه می کرد . مرجان را به سمت باغ دوستش در بیرون شهر برد تا در آنجا دفنش کند. دلش بری عمو نیمایش می سوخت. تصمیم گرفت شیشه ها را از بدن مرجان خارج کند تا موقع جابه جایی دست و بال خودش را نبرد . از خودش متنفر شده بود. حس عذاب وجدان به شدت آزارش می داد...

یازده:

صدای زنگ که آمد حمید  با سرعت به سمت در دوید . درب را باز کرد. پشت در کسی نبود به جز رضا امینی دوست وهمکار سعید : " دیدم علی خیلی حالش بده ، خواستم کمکش کرده باشم. گفتم خودم بیام خدمتتون . حال شما خوب هست ؟ حمید خوشحال شد. فکر می کرد ، برخورد نا درست صبحش باعث رنجش خاطر علی شده باشد. از بزرگواری رضا لذت می برد. رضا پرسید: به پلیس حرفی زدی ؟ من احساس بدی این روزها دارم حس می کنم کسی دائم مواظبمه!

-           نه ! منم حس کردم گاهی کسی دنبالم می کنه ولی ترسیدم. می دونید که شرایط برادرم...

جمله آخر را با حسرت گفت.

دوازده :

سرهنگ عرب با علی تماس گرفت. او اطلاعات بیشتری از افرادی که در منزل دکتر سعید پیدا کرده بود به علی داد . مهمترین حرفی که سرهنگ به علی داد این بود : "هر دو نفر آنها طی هفته گذشته گم شده اند و خانواده هایشان به شدت پیگیر وضعیت آنها هستند. و دیگر آنکه اثر انگشت رضا روی وسایل خانه پیدا شده که علی توضیح داد ، او این وسایل را برای پدرش تهیه می کرده است. "

علی به فکر فرو رفت .هر چقدر قطعات این پازل بیشتر پیدا می شدند ، پیچیدگی آن برای علی بیشتر می شد. کم کم خطر را احساس کرد. از این که رضا را به سراغ حمید رسانده پشیمان شد. چرا که می توانست برای هر دوی آنها ، این کار عملی خطرناک تلقی شود. آیا دو مردی را که پدرش یافته بود ، (مرتضی و جلیل) به قتل رسانده بود؟ آیا پدرش توانسته بود قدرت آن دو نفر را به همه مردم منتقل کند و اگر توانسته بود، چرا کشته شده بود؟

سرهنگ کمی مکث کرد و در آخر گفت: "ضمنا ما اطمینان داریم پدر شما به قتل رسیده. تصادف کاملا ساختگی بوده. سه ساعت قبل از تصادف پدرتون بی هوش بوده و طبیعتاً نمی تونسته خودش پشت فرمون نشسته باشه. اما  هنوز یک مسئله به شدت برای ما مبهمه. این که چه کسی موقع رانندگی پشت فرمون نشسته بوده و چطور هیچ اتفاقی براش نیفتاده."

 سیزده :

عصر بود که وحید به خانه آمد. خمیازه ای کشید و وسایلش را مرتب در گوشه اتاق قرار داد. از وقتی سمانه ویلچر نشین شده بود ، وحید خیلی دقت می کرد که رفتارش باعث رنجش همسرش نشود. سلامی گرم به سمانه کرد . در مقابلش زانو زد ودستان  سمانه  را بوسید که سمانه  گفت:" عزیزم از صبح مادرت بارها زنگ زده  که خبری از حمید نیست.انگار گم شده. بیین می تونی پیداش کنی؟"

 مسئله جالب اینجا بود که وحید هیچکدام از دوستان برادرش را نمی شناخت .از وقتی وارد دنیای سیاست شده بود، فاصله دو برادر هر روز بیشتر و بیشتر شده بود. لیوانی شربت برای خودش ریخت.  سعی کرد به خودش مسلط باشد. لبخندی زد و گفت : " امروز قرار بود به یه نفر زنگ بزنه! بزار ببینم چی شده؟"

کمی در گوشی موبایلش گشت و شماره علی را گرفت :

-           دکتر اسماعیلی؟

-           بله خودم هستم

-           خوب هستید قربان؟ من وحید هستم! برادر حمید....

-           بله بله ! مشتاق دیدار تون بودم.

-           ببینم شما امروز با برادر من تماسی نداشتید ؟

وحید آشکارا می خواست این مکالمه دور از چشم سمانه انجام شود. نمی خواست حالا که او تازه با معلولیتش کنار آمده و این همه به وحید کمک می کند ، او را ناراحت کند.

-           چرا اتفاقا. دوست پدرم قرار بود ایشون را ببینه . صبح رفته بود اونجا اما هنوز از ایشون خبری نیست. چطور؟

-           یه کم نگران شدم . چون از برادر منم خبری نیست.

علی آشکارا نگران شد : "ببینید. حتما پیگیری کنید. مواظب خودتون هم باشید. اینجا داره اتفاقای بدی می افته. من خیلی نگرانم.

-           مگه چی شده؟

-           من بهتون پیشنهاد می کنم یه قرار ملاقات با سرهنگ عرب ترتیب بدید. اون می تونه خیلی به شما و حل این مسئله کمک کنه. اطلاعاتتون میتونه مفید باشه. مسئله قتل و آدم رباییه

علی به طور خلاصه همه ماوقع را تعریف کرد. ضربان قلبش به شدت بالا رفته بود و عرق سردی روی پیشانی اش نشسته بود. گوشی دوباره زنگ خورد...

چهارده :

پرویز با ترس و لرز شماره علی را که در تماس قبلی از فریبا گرفته بود را شماره گیری کرد :

-           سلام

-           بفرمایید؟

-           من یه نفرو کشتم

-           بله؟

-           یه خانومی از دوستای پدرتون.... می خواستم بگید میشه نجاتش داد؟

-           دارید در مورد کی صحبت می کنید؟

-           مرجان .... مرجان سبزی!....

-           مگه من جادوگرم.. این که میگید رو اصلا نمیشناسم. مزاحم احمق تو این اوضاع...

علی گوشی را کوبید و سرش را میان دو دستش گرفت. اما حسی به او می گفت این اطلاعات را جایی دیده است. به سراغ سی دی های پدر رفت که بار دیگر صدای زنگ تلفن به صدا در آمد

پانزده:

سرهنگ مطمئن شده بود که در این پرونده ، بی شک سعید دستیار یا همدستی داشته است که با او آزمایشات محرمانه ژنتیکی را انجام می داده است. همکاری که باز احتمالا یگانه اثر انگشت کشف نشده روی وسایل علی مربوط به او باشد. در عین حال او نمی دانست آیا این جنایتها زیر سر همان همکار کشف نشده است یا او هم قربانی شده است.

سروان میلاد رازی را صدا کرد:

-           سروان باید چند جایی بریم برا بازجویی.

-           بله قربان .. (با صدای بلند و کش داری گفت)

شانزده:

تماس آخری ستاره بود. نگران علی شده بود. سرهنگ گفته بود جسد سعید آماده است و قرار بود فردا انتقال جسد انجام شود. علی دل توی دلش نبود. از یک سو آداب و سنن خانوادگی و از سویی دیگر پی گیری مرگ پدر و مهمترین پرونده زندگی اش. رنگ علی پریده بود. اعصاب درستی نداشت. به ساعت نگاه کرد: ساعت پنج بعد از ظهر بود. نشست پای کامپیوتر.

فصل دوم، آسیب ناپذیر

به نام خداوند جان آفرین

لطفا اینجا کلیک کنید و اول فصل یک را بخوانید!

یک:

نفس در سینه پرویز حبس شده بود . با سرعت به سمت مرجان می دوید. اگر اتفاقی برای مرجان می افتاد ، به هیچ وجه نمی توانست گناه خود را پاک کند. چه کسی باور می کرد پرویز در خود کشی مرجان نقشی نداشته باشد؟ پرویز با سرعت خود را بالای سر مرجان رساند. هنوز چند قدمی مانده بود به مرجان برسد که در جا خشکش زد. مرجان که یکی از بازوهایش کاملا جا به جا شده بود و شکسته بود، از جا بلند شد. گویی هیچ دردی را تحمل نمی کردو آرام  به طرف پرویز آمد. صورت مرجان اصلا قابل شناخت نبود. کاملا آسیب دیده بود.به پرویز گفت : بریم!

پرویز هاج و واج مانده بود. اصلا نمی دانست چه باید بگوید. به طرف ماشین حرکت کردند. جلوی ماشین که رسیدند پرویز ، که می ترسید به صورت مرجان نگاه کند با وحشت دوباره نگاهی به مرجان انداخت. ازآنچه می دید برای چندمین بار در روز زبانش بند آمد. صورت مرجان به شکل شگفت انگیزی سالم بود. شاید اگر لباسهای خاکی مرجان نبود ، و فیلمی که گرفته شده بود، پرویز هرگز اتفاقات آن روز را بارو نمی کرد و آنها را رویایی دست نیافتنی می پنداشت.مرجان نگاهی به پرویز کرد و گفت : گوشیمو جا گداشتم. و با سرعت دو باره به طرف ساختمان نیمه کاره راه افتاد . پرویز داد زد: جون مادرت دیگه نپری ها! مرجان خندید: نه برای امروز بس بود!

دو:

روز بعد ، جمعه ، چهارم اردی بهشت

سرهنگ عرب با علی تماس گرفت تا به اداره آگاهی بیاید. علی با سرعت خود را به آنجا رساند. سرهنگ از علی پرسید: پدرت فعالیت مشکوکی می کرد؟

-         نه ! چطور قربان؟

-         ما اطلاعاتی داریم در مورد بعضی افراد مشکوک که به اتاق  پدرت تو هتل و خونه ای که تو نواب اجاره میکرد رفت و آمد میکردن!

-         خونه نواب؟

-         خبر نداشتین؟

-         نه واقعا! اونجا... (علی تردید داشت برای پرسیدن. مسئله آبروی پدری بود که دیگر نداشت!) ازدواج کرده بوده؟ یعنی منظورم...

-         نه! چند مرد و زن دیده شده که از اونجا با ناراحتی بیرون اومدن. اما جالب اینه که کسی از همسایه ها و نگهبانها ورود فردی را به این واحد ندیده!ظاهرا فقط خارج میشدن!

-         نمی دونم چی بگم...

-         فعلا هیچی. این آدرس و کلیدای خونه. با هم بریم؟

با هم به سمت خانه پدر علی حرکت کردند. علی برای سرهنگ عرب کمی از تئوری های پدرش گفت. به خانه که رسیدند، با هم به جستجو پرداختند. اما چیر خاصی پیدا نکردند.

سه :

حمید در بیمارستان به هوش آمد. مادرش در کنارش ایستاده بود. در بدنش حسی درد آلود را احساس می کرد.

-         چی شده؟

مادرش برایش توضیح داد که سقوط دیشب او ، باعث این وضع شده. حمید چیزی از دیشب در یادش نبود. اما باز هم خواب پرواز دیده بود. دیشب ، بعد ازسقوط حمید، مادر و برادرش او را به این بیمارستان رسانده بودند و حالا حمید از درد به خود می پیچید

چهار:

مرد مو زرد ، وارد اتاق نیما در دفتر شرکتشان شد.

-         سهراب داره میگرده اما هنوز چیزی پیدا نکرده. اما این شماره را داد که بدم به شما

(سهراب همکار نیما در بخش کامپیوتر بود)

نیما نگاهی به شماره کرد و گفت کارش درسته . تونست شماره این پسره را پیدا کنه . باید بهش زنگ بزنم

گوشی را برداشت و شماره را گرفت

-         آقای علی اسماعیلی؟

-         بله! خودم هستم ! شما؟

نیما سعی کرد به خودش مسلط باشد و بهترین واژه ها را پیدا کند: سلام قربان. خواستم اول مرگ پدرتون را تسلیت بگم. .... ولی به مطلب مهمی هست که باید خصوصی باهاتون در میون بذارم

-         باشه! آدرس بدید بیام خدمتتون

-         نه ! من میام شما زمان و آدرس را بگید؟

-         امروز ساعت چهار خوبه؟

-         عالیه!

پنج:

توی راه مرجان برای پرویز از خیلی چیزها تعریف کرد. از اینکه شش ماه قبل دستش را با چاقو بریده و به شکل معجزه آسایی دستش خوب شده. از اینکه بعد از آن شروع کرده با طرق مختلف آسیب زدن به خودش و هر بار سالم برگشته. و بلاخره اینکه اخیرا دانشمندی پیدا شده بوده به نام دکتر سعید اسماعیلی که از قابلیت های مرجان مطلع بوده و قرار بوده یک بار هم در شرایط آزمایشگاهی ، مرگ را تجربه کند. اما دو روز بود از دکتر خبری نبود و مرجان که شدیدا به این آزمایش احساس نیاز می کرد، سعی کرده بود به کمک پرویز این کار را انجام دهد. و دیگر اینکه پدرش از هیچ کدام از این اتفاقات خبر نداشت!

شش:

علی و سرهنگ به خانه علی رسیدند.واحدی بزرگ بود در آپارتمانی هشت طبقه البته  خانه ای برای زندگی با یک زن نامناسب بود و می شد حدس زد هرگز زنی وارد آن خانه  نشده است.البته این حدس سرهنگ بود.  چندین دستگاه کامپیوتر که با هم شبکه شده بودند و عکسهایی از آدم های مختلف. یکی از این عکسها مجددا همان عکس وحید جهانگیر بود و یکی دیگر عکس مردی با موهای ژولیده که لباس بیمارستان را به تن داشت.یک نفر دیگر هم بود ، مردی عینکی با چهره ای نافذ و زیبا و عینکی ذره بینی ! آیا عکس این سه نفر با پروژه مرگ پدرش در ارتباط بود؟نمی دانست!

 سرهنگ عکسها را برداشت. و دنبال اثر انگشت روی آثار به جا مانده گشت. علی ، مطمئن بود که این آثار ، مربوط به پروژه های علمی ، تحقیقاتی پدرش بوده. اما آیا او به تنهایی این پروژه ها را انجام داده بود؟

هفت :

حمید داشت ناهار نه چندان خوشمزه بیمارستان را می خورد که برادرش وارد شد. با دسته گلی و چند تایی کمپوت. "سمانه خیلی دلش می خواست بیاد اما من گفتم لازم نیست"

سمانه ، همسر حمید بود که شش ماه قبل در یک تصادف مرگبار ، قدرت راه رفتنش را از دست داده بود هر چند پزشکان امید به بهبودی او داشتند.

حمید نیم خیز شد روی تخت.

-         خوب انگار بهتری ! شاید امروز مرخص بشی!

-         "آره وحید جان !" کمی مکث کرد و با تردید پرسید:

-         .به نظرت من پرواز کردم؟ دیشب ...

وحید که دستپاچه شده بود گفت: نمی دونم! من از کجا بدونم؟

-         مامان میگه پروازی در کار نبوده . فقط یه سقوط بوده اما من نمی دونم مگه ممکنه یکی از طبقه شونزدهم بپره و هیچ آسیبی نبینه

-         خوب حالا که شد!

-         نه ! ممکن نیست . اما مگه حالا  چی شده؟میشه بی خیال بشی؟

وحید می دانست که باید چیزی اتفاق افتاده باشد. چیزی که شاید وحید از اعتراف به آن وحشت داشت : " نمی دونم. یه چیزی باید شده باشه. چیزی که تو و مامان به من نمی گید"

حمید خوابید و وحید نگران از ساختمان بیمارستان خارج شد.

هشت:

علی آرام روی تختش در هتل دراز کشید که صدای تلفن در اتاق پیچید. گوشی را برداشت. مسئول هتل از حضور مهمانی برای او خبر داد . ساعت را نگاه کرد: هنوز یک ساعتی به ساعت چهار مانده بود. تعجب کرد. صدای کوبیدن در آمد. "رضا امینی" بود. صمیمی ترین دوست پدر!

علی تعجب کرد: شما کجا؟ اینجا کجا؟ رضا جواب داد: "تو تازه داغ دیدی. خواستم کمکت کنم تا بتونی راحت تر با این مسائل کنار بیای!میخای تو برگرد. من کارای انتقال پدرت را انجام میدم"(اول خواست بگه جسد ولی زود حرفش را خورد) علی می دانست که چقدر رضا برای پدرش احترام قائل است. بارها و بارها گفته بود با تئوری های سعید اسماعیلی مشکل دارد اما علی ، می دانست چگونه از هیئت علمی دانشگاه ، مرخصی پدرش و اجازه تدریس او را گرفته بود.با شک و تردید از رضا پرسید: شما از خونه ای که پدر تهران داشت خبر داشتید؟رضا تعجب زده به علی نگاه کرد: نه خبر نداشتم چطور؟ "پلیس پیداش کرده. پر کامپیوتر بود و دستگاه های دیگه"

بعد چند دقیقه ، رضا نگاهی به علی انداخت و گفت: علی . من خبر داشتم. حتی اونجا هم رفتم. اصلا اومده بودم در مورد اونجا بهت بگم. علی جا خورد.

نه:

حمید تمام اتفاقات دیشب را به خاطر آورد. در حال سقوط بود که در آخرین لحظه ، وحید که به شکل شگفت انگیزی پرواز می کرد، به نجاتش آمده بود. سریع شماره وحید را گرفت : "

-         تو دیشب پرواز کردی؟

وحید با تعجب جواب داد : چی؟

-         تو دیشب پرواز کردی و منو نجات دادی؟

-         ببین بعدا با هم صحبت کنیم باشه؟

-         نه همین الان !ببین وحید می خوام باهام صادق باشی. به ارواح خاک بابا اگه نگی....

-         باشه. باشه ....آره. من پرواز کردم.  نمی دونم چی شد. فقط تو را قرآن به کسی چیزی نگو!

-         پس بهت تبریک می گم! هر چند حمید  کمی به برادرش ، وحید کمی  حسادتش  می شد اما نتوانست شگفتی خود را پنهان کند : "   چطور این کارو کردی؟

-         نمی دونم. ولی تو هم پرواز کردی!

-         چی ؟

-         آره لحظه آخر دستت از دست من خارج شد ولی تو هم  تونستی پرواز کنی!

-         وحید دروغ نگو . من ....

-         ببین یه شماره از یه هتله دیروز یه نفر اومده بود اینجا ، یه شماره به من داد. انگار از یه چیزایی خبر داشت. بهش زنگ بزن فقط جون مامان یواشکیا! آبروی منو نبر

ده:

رضا برای علی تعریف کرد که بیشتر این وسایل را رضا برای سعید اسماعیلیتهیه می کرده است . ادعایی که بی شک گزاف نبود. همه می دانستند رضا که سالها قبل همسرش را طلاق داده بود و زیاد اهل تجمّلات نبود ، در این سالها پس انداز بزرگی جمع کرده بود و البته رفاقتی استوار و دیرینه با سعید اسماعیلیداشت. ساعت نزدیک چهار بود که زنگ تلفن به صدا در آمد. نیما با سعید اسماعیلیدر کافی شاپی نزدیک هتل قرار گذاشت و از او خواست تنها بیاید. رضا که از سفر اتوبوسی خسته شده بود ، خوابید و علی همانطور که قول داده بود ، به تنهایی به دیدن نیما رفت.

تلفن هتل به صدا در آمد. آن طرف گوشی، حمید بود که می خواست با علی صحبت کند. صدای نگران و مضطرب حمید ، رضا را از برداشتن گوشی پشیمان کرد. رضا امینی شماره حمید  را یادداشت کرد تا بعد از ظهر که علی می آید شماره را به او  بدهد.

یازده  :

مرجان گفت که یک دختر است و  دوست ندارد انگشت نما بشود . گفت این اتفاق حتی می تواند خانواده اش را هم به شدت نگران کند . و بعد تصمیم گرفتند آزمایشی دیگر انجام دهند. این بار پیشنهاد از پرویز بود : با سرعت صد و سی کیلومتر رانندگی می کرد و از روی مرجان رد شد. پیکان شدیدا منحرف شد . سریع از ماشین پیاده شد و چک کرد : مرجان همچنان زنده بود و در عرض چند دقیقه زخم هایش را ترمیم کرد.

دوازده:

یکی از افسران پلیس پرونده ای را برای سرهنگ علی عرب آورد. ماهیت افرادی که عکسهایشان در خانه سعید اسماعیلیپیدا شده بود ، مشخص شده بود: اولی مرتضی صبوری بود و دومی جلیل مدرس . هر دو طی ده روز گذشته به طرز مرموزی نا پدید شده بودند. همچنین اثر انگشت رضا امینی و یک شخص نا آشنا ، در میان اثر انگشت ها بود. سرهنگ تصمیم گرفت فعلا به علی چیزی نگوید. برای تحقیق با افسران پرونده های مرتضی و جلیل تماس گرفت.

سیزده  :

علی در رستوران نشسته بود که نیما به دیدنش آمد. مردی با کت و شلوار مشکی و عینک دودی . به وضوح خواسته بود چهره اش را بپوشاند و البته به وضوح بسیار خوش لباس بود . محکم با علی دست داد و اولین سوال را پرسید: "پلیس به چی رسیده؟" علی که به رفتار نیما مشکوک شده بود جواب داد: "به هیچی هنوز!چطور؟ "

شما از من سوالی نپرسید. من می خوام بدونم آیا چیزی از تحقیقات پدرتون مونده؟یعنی جایی پیداش کردید؟" علی محکم جواب د اد: " تا من شما را درست نشناسم به هیچ سوالی جواب نمی دم! نیما با علی دست داد: این آدرس ای میل منه! هر وقت خواستید باهاش تماس بگیرید من در اسرع وقت در خدمتتون هستم.

علی اعتراض کرد " وایسا " پرید و. دست نیما را گرفت: "من باید با پلیس تماس بگیرم! نیما که یک رزمی کار حرفه ای بود سریع دستش را از دست علی بیرون کشید! :"من اگه چیز دیگه ای در مورد پدرت بدونم مطمئن باش  به پلیس  می گم اما بدون پدرت کار خطرناکی می کرد و تو هم اگه با ما همکاری نکنی ، بد می بینی."

این را گفت و با سرعت از آنجا دور شد.

چهارده :

 بعد از ظهر حمید بارها تمرین کرد اما نتوانست پرواز کند. روی تختش بود و از خودش عصبانی که وحید آمد. حمید گمان می کرد که وحید فریبش داده . حس می کرد تماسی که با علی داشته اضافی بوده و برادرش از او سو استفاده می کند . از تماسش پشیمان شده بود . وحید سلام گرمی کرد و پرسید: زنگ زدی بهش؟

-         به کی؟

-         ببین ، یه یارو می گفت استاد دانشگاهه ، چند وقت قبل به من زنگ زد ،از طریق حزب پیدام کرده بود.  حالمو پرسید ، گفت چیز خاصی تو خودم می بینم یا نه. دیروز هم یکی اومده بود می گفت پسرشه. گفتم شاید چیزی بدونه

حمید عصبی جواب داد : من که چیز خاصی ندارم

-         چرا ! داری خودم دیدم

-         "ندارم!" ، حمید با عصبانیت ادامه داد : " می فهمی ؟ ، منو مچل خودت کردی!"

-         زیر پاتو نگاه کن

حمید ، میان زمین و هوا معلق بود. آرام فرود آمد.

پانزده :

شب مرجان به قراری که با پرویز گذاشته بود فکر می کرد. به آزمایش خطرناکی که قرارش را برای فردا گذاشته بودند. در ضمن امیدوار بود با توجه به اطلاعاتی که به پرویز داده بود ، او بتوانند ، مرد دانشمند را پیدا کند . با همین فکر آرام به رخت خواب رفت . در اتاق کناری ، پدرش به عکسهایی که امروز سرهنگ عرب پیدا کرده بود نگاه می کرد. ذهنش مشوش و نگران بود

شانزده :

شب که علی به هتل رفت حس کرد تنهاست . نشست به تماشای تلویزیون که ناگهان متوجه حضور امینی در اتاق شد. خجالت کشید چون شلوارش را دقایقی قبل از پایش در آورده بود. عذر خواهی کرد و سریع به اتاق دیگر رفت تا لباسش را درست کند.امینی لباس بیرون تنش بود. جالب اینکه امینی گفت از ظهر آنجا بوده ولی علی اصلا متوجه حضور امینی در ساختمان نشده بود.. علی حس می کرد تنها کسی که می تواند با او درباره مردی که رد رستوران دیده بود صحبت کند، امینی است. مادرش و ستاره نگران می شدند و سرهنگ عرب ناراحت می شد که چرا چنین مسئله مهمی را با او در میان نگذاشته است.در این فکر بود که امینی پرسید " تو نفهمیدی پلیسها آدرس خونه پدرت را از کجا پیدا کردن؟" علی با تعجب پرسید: نه چطور؟ "چون من هم که بهترین دوستش بودم آدرسشو نداشتم. تو هم نداشتی ، پس باید یه نفر از این خونخ خبر داشته باشه کسی که کلید حل این معماست"

علی ترسید. به مرد توی کافی شاپ فکر مرد. به بستر رفت و سعی کرد همه خاطرات آن روز را دوباره در ذهنش مرور کند.

هفده :

نیما با صدای زنگ تلفن از خواب پرید: سهراب بود : "قربان بیژنو پیدا کردیم. ظاهرا برگشته آبادان" نیما با سرعت لباس ها یش را پوشید و از خانه بیرون آمد سوار ماشینش شد و با سرعت به سمت دفتر حرکت کرد.

 

داستان قهرمانان - فصل اول: سقوط

به نام خداوند جان آفرین

فصل یک

یک :

  حمید، دانشجوی هوافضا ،   در آسمان کرج پرواز می کرد که نسیمی لذت بخش به صورتش می خورد. از آن بالا که حمید پرواز می کرد ، هوای کرج آلوده تر از همیشه بود. در این رویا بود که ناگهان از خواب پرید!

دو : 

دوم اردیبهشت  سال 1389 ، فریبا و شبنم ، چلوی دانشکده علوم زیستی دانشگاه اصفهان  به طرف دکتر علی اسماعیلی ، استاد زیست شناسی حرکت می کردند تا از او درباره نمره درسشان سوال کنند.

-         سلام استاد

-         سلام بچه ها چطورید؟

-         اگه نمره ها خوب بشه ما هم خوبیم

-         نمره ها را هنوز دست نزدم

-         به نمره ها یا به برگه ها؟

-         به نمره ها ! مگه چیزی نوشته بودید؟

-         استاد میشه....

-         بچه ها بذارید پس فردا سر کلاس می گم

فریبا نگران تر بود ، دو ترم مشروط شده بود و به نمره کامل میان ترم شدیدا نیاز داشت.هر چند  دکتر سعید اسماعیلی استادی مهربان بود که معمولا به همه دانشجویانش نمره های بالا می داد. اما از دو ماه قبل به تهران رفته بود و فرزند بیست و شش ساله اش دکتر علی ، جای او را در دانشکده گرفته بود.اما علتی که علی ، فریبا و شبنم را دست به سر کرده بود ، پیامکی بود که همان لحظه به او رسید. ستاره ، نامزد علی ، از او خواسته بود هر چه سریعتر با منزل تماس بگیرد.

سه :

همان روز ساعت یک ظهر ، مرجان از مدرسه بر می گشت که ناگهان چشمش به پرویز ، پسر عمویش افتاد. پرویزپسری کوتاه قد و آرام بود که همه او را به اخلاق خوب می شناختند. هشت ماه پیش به سربازی رفته بود و حالا با لباس سربازی و سری تراشیده ، منتظر مسافر بود. مرجان می دانست که عصرها که پدر پرویز به خانه بر می گردد، پرویز با خودروی پدرش مسافر کشی می کند.. مرجان جلو رفت :

-         آقا در بستی چقدر میشه؟

-         مرجان تویی؟ بیا بالا ! چطوری؟

پرویز آشکارا خوشحال بود. در دلش حس خوبی نسبت به مرجان داشت. توی راه مرجان به پرویز گفت:

-         می خوام یه مسئله ی مهمی را باهات در میون بذارم

-         چیه؟

-         می تونم بهت اعتماد کنم؟

-         آره. چطور؟

-         یه اتفاقی افتاده

-         خوب بگو چی بوده؟

-         ببین فردا میای دنبال من؟ زنگ آخر عربیه. حاضر غایب نمی کنه. من کار مهمی باهات دارم

-         فردا؟ باشه. سعی می کنم بیام ولی اگه بابات؟؟

-         بابام نباید بفهمه.فهمیدی؟

-         باشه

رسیدند. آپارتمان دو طبقه ای که سالها بود صاحب طبقه دوم به هلند مهاجرت کرده بود ، و به نوعی خانواده مرجان سبزی، صاحبان آن محسوب می شدند. نیما ، پدر مرجان بعد از بوسیدنش از او پرسید:پرویز بود؟

-         آره منو دید و رسوندم اینجا!

نیما به طرز مشکوکی به پرویز نگاه کرد

چهار:

حمید به مادرش گفت :

-         ببین مامان من هر شب دارم این خوابو می بینم.این محاله فقط یه خواب معمولی باشه

-         ولی حمید ، هیچکس نمی تونه پرواز کنه! خر شدی؟

-         باید یه چیزی باشه. من مطمئنم یه چیزی تو وجود من هست

-         ببین من نمی گم تو به وحید حسادت می کنی اما نباید حالا که اون تو این موقعیت مهمه با این حرفا اعصابش را خورد کنی!

وحید ، برادر چهل ساله حمید کاندیدای انتخابات شهرداری  کرج بود که همان لحظه در اتاق کوچک حزب در شهرستان کرج ، داشت برای یکی از دوستان جوانش از ستاد می گفت. دفتری که حالا دفتر یکی از مطرح ترین کاندیدهای انتخابات شده بود. سی و پنج روز به انتخابات باقی مانده بود و هنوز تبلیغات رسمی شروع نشده بود.

پنج :

 دکتر علی به اتاقش رفت. در اتاق را بست. زنگ زد به ستاره وناگهان  از حرفی که ستاره شنید سرش گیج رفت. پدرش ، دکتر سعید ، در اثر حادثه انفجار خودرویش در تهران ، به طرز دلخراشی کشته شده بودعلی فریاد زد. دکتر رضا امینی از اتاق بغلی به سرعت به طرف اتاق علی آمد. او را در آغوش گرفت.خبر مرگ دکتر سعید، همه دانشگاه را سیاه پوش کرد.

شش:

شب کم کم مهمان ها خانه ی دکتر علی را ترک می کردند. علی در کنار ستاره آرام اشک می ریخت. پلیس که دقایقی قبل زنگ زده بود گفته بود موارد مشکوکی در صحنه ی آتش سوزی پیدا شده است. اما دکتر سعید دشمنی که قصد جان او را بکند نداشت هرچند اخیرا نظریاتی ارائه کرده بود که باعث تخطئه او در میان همکارانش شده بود. او معتقد بود وجود ژنی در وجود انسانها، باعث می شود تا آنها توانایی های خارق العاده پیدا کنند. علی ، تنها کسی بود که تئوری های پدر را غلط نمی دانست . علی به فکر فرو رفت و تصمیم گرفت به تهران برود تا از جزئیات مرگ پدرش با خبر شود و مقدمات انتقال جسد او را به اصفهان  فراهم کند.

هفت :

 وحید قبل از رفتن به خانه خودش ، سری به خانه مادری اش زد. حمید در را روی او گشود. حمید برادرش را بسیار دوست داشت و او را ستایش می کرد. وحید که نشست ، حمید قصه پرواز را برای او تعریف کرد. .وحید  که گویی از چیزی خبر داشه باشد با ترس به سمت حمید حمله کرد : تو میخای اونا فکر کنند من یه دیوونه ام ؟ مادر دو برادر را از هم جدا کرد.

-ببین وحید من همیشه روی تو حساب کردم. تو همه ی رویاهایی که داشتی کمکت کردم. اینم رویای منه ! من باید پرواز کنم!

-(به شکلی مسخره وحید جواب داد : ) خوب برو رو یه ساختمون و امتحان کن. تو که بلدی . برو. بلاخره اگه دشمنام نتونن به من ضربه بزنن برادرم که می تونه! می دونی این دیوونه بازی هات منو از بین می بره؟ پنج هفته تحمل کن!همین. بعد خودمم باهات میام.بلیط هواپیما می خریم هر جا خواستی میریم! مگه من و تو برادران رایتیم؟  وحید با ناراحتی خانه را ترک کرد و رفت . پیش همسر و بچه هایش. در نگاه حمید ، علاقه و ناامیدی در هم آمیخته شده بود...

هشت :

ساعت یازده شب بود که ، سه نفر که یکی از آنها موهای زرد رنگی دارد به یک خانه حمله کردند اما  کسی را  در خانه پیدا نکردند. گیاهان اطراف خانه به طرز مشکوکی از بین رفته بود و بوی آتش سرتا سر خانه احساس می شد.  نیما سبزی پدر مرجان ، نگاهی  به دو نفر دیگر اندخت ودستور داد :د تا پلیس نیومده فلنگو ببندید! سه نفر که از پیدا کردن صاحب آن خانه نا امید شده بودند ، با سرعت از آنجا خارج  شدند .

نه:   

پرویز، شب که به خانه رسید . لب تابش را وصل به تلفن. اسم مرجان سبزی را تو سایتها جستجو گرد. به جز صفحه فیلتر شده مرجان تو فیس بوک چیزی پیدا نکرد. حال  دنبال فیلتر شکن گشتن را نداشت .

ده  :

شب بار ها و  بار ها دکتر علی از خواب پرید. او در خواب تصویری از پدر را می دید که روی پروژه تحقیقاتی اش در حال مطالعه است .وحالا انگار که از علی می خواست تا پروژه اش را کامل کند..علی احساس می کرد این تنها کاری است که می تواند روح پدرش را شاد کند. سر درد بدی گرفته بود.کمی در اتاق راه رفت. خاطرات سخنرانی های پدر را در ذهنش دوره کرد.تصمیمش را گرفت.  باید پروژه را به پایان می رساند.عرق سردی پیشانی اش را پوشانده بود.

یازده :

حمید  باز هم خواب پرواز می دید. خواب می دید با سرعتی باور نکردنی ، حتی سریعتر از هواپیما پرواز می کند.در تمام زندگی ، پدر مرحومش و مادرش به وحید بیش از او ارزش داده بودند و اینک وقت آن بود تا او هم خودی نشان بدهد . در درس ، تشکیل خانواده و موقعیت اجتماعی ، بی شک برادرش موفقیتی فراتر از او داشت. باز هم در رویای پرواز فرو رفت.

دوازده :

فردا صبح ، پرویز زود از خواب بلند شد. پیامکی به مرجان زد و از قرار ظهر مطمئن شد. در ضمن برای خودش هم بهتر بود . با لباس سربازی اگر او را با یک دختر غریبه می دیدند ، برایش شر درست می شد. لباسهای سربازیش را پوشید.

سیزده :  

علی از خواب که بیدار شد به فرودگاه رفت. دیشب بلیط پرواز به تهران را خریده بود. برای آخرین دیدار با پدر به تهران می رفت . در فرودگاه به دکتر امینی زنگ زد و. کلاسهایش را به او سپرد: اگه نتونستی بری کنسلشون کن! و او هم در دلش گفته بود : تعطیل می کنم تا بچه ها برای بابات دعا کنند. اما ترسیده بود این شوخی را بر زبان بیاورد.

چهارده :

-         آقای جهانگیر؟

با صدای نیلوفر از خواب پرید. نیلوفر دشتی همکلاسی حمید بود. دختری که حمید به او علاقه داشت اما می دانست نیلوفر با پسری به نام جواد رفت و آمد می کند و همین مسئله باعث شده بود زیاد کاری به کار نیلوفر نداشته باشد. اما آن روز در کلاس خوابش برده بود و نیلوفر بیدارش کرده بود.

-         آقای جهانگیر؟

-         ببخشید.

-         چیو ببخشم؟ استاد رفت!

-         فهمید؟

-         نه بابا! حالیش نیست. انگار دیشب خوب نخوابیدید؟

-         نه. همش خواب می بینم دارم پرواز می کنم. خیلی مسخره است؟

-         نه ! اتفاقا جواد چند وقته می گه من هر چی نقاشی می کشم اتفاق می افته! کلا همه عجیبن؟

حمید به فکر فرو رفت

پانزده :

سر ظهر که  پرویز از  پادگان می آمد بیرون ، هوا به شکلی استثنایی گرم بود. گرمایی عجیب که اصلا به خنکای نسیم روز قبل شبیه نبود.گوشیش را  از  ماشین برداشت و  پیامک هاش را چک کرد.رفت ذنبال مرجان . مرجان رسید. یک دوربین فیلمبرداری دستش بود. سوار ماشین شد. خمیازه کشید.

-         ماله سانازه . ازش قرض کردم

-         دوربین؟ برا چی؟

-         امروز میخاام ازم یه فیلم بگیری!

-         از تو؟ کجا؟

-         ببین باید منو ببری یه جای خلوت بیرون شهر. بعد بهت می گم!

پرویز پایش را روی ترمز فشار داد.

شانزده :

ظهر که به تهران رسید به اتاق پدرش در هتل نیلوفر تهران رفت. شلوغی تهران را دوست داشت. اما آلودگی اش را نه! اتاق پدر را جستجو کرد و یک عکس  آشنا پیدا کرد . عکسی که به گوشه دیوار با پونز وصل شده بود.او کسی نبود جز وحید جهانگیر!

 هفده :

پرویز پایش را روی ترمز فشار داد.

-         ببین مرجان من نمی دونم تو چته ولی باید به من بگی میخای چی کار کنی؟ من به خاطر تو مرخصی گرفتم. ولی فکر می کردم واقعا می تونم کار مهمی انجام بدم

-         ترسیدی؟

-         معلومه!

-         نترس. من اگه کار بدی می خواستم بکنم مطمئن باش با تو نمی اومدم که به پاکی تو فامیل مشهوری !

-         پس چی شده مرجان؟

-         برو! می فهمی!

هجده :

حمید به باغ وحش رفت و به تماشای پرندگان نشست. یادش افتاد به پدر نیلوفر که فروشگاه بزرگ آثار هنری داشت و حدس زد نیلوفر و جواد همانجا با هم آشنا شده باشند. از وقتی در مورد جواد شنیده بود دلش به شکل عجیبی به تپش افتاده بود. آیا ممکن بود کسی آینده را پیش بینی کند؟

نوزده

پلیسها به منزل دکتر علی آمدند و  از علی چند سوال کردند و رفتند.علی سعی کرد چیزی از تئوری پدرش به آنها نگوید ، این تئوری ، پدر او را یک دیوانه جلوه می داد. رییس پلیسها ، سرهنگ عرب گفت: موارد مشکوکی در مرگ دکتر سعید وجود دارد که کالبد شکافی اش بیش از زمان معمول طول خواهد کشید!

 بیست:

پیکان سفید پرویز جلوی یک خانه در حا ساخت در حومه شیراز توقف کرد . مرجان نگاهی به ساختمان کرد  و گفت:

-         اینجا بمون و از من فیلم بگیر!

-         باشه. ولی چی کار می خوای بکنی؟

-         هیچی! فقط نترس باشه؟

-         باشه ولی چی کار می خوای بکنی؟

-         گفتم هیچی؟

هر دو از ماشین پیاده شدند

بیست و یک

علی  به ستاد انتخاباتی وحید جهانگیر تماس گرفت و متوجه شد وحید  قرار بود آن روز به تهران بیاید . علی به سرعت خود را به دفتر حزب تبسم  سبز رسانید. از پله ها بالا رفت و دکتر جهانگیر را شناخت . او را به گوشه ای کشید و از او در مورد پدرش پرسید. وحید با نگاهی عصبی گفت که پدر علی را هرگز ندیده است

-         ولی عکس شما را من تو وسایل پدرم دیدم!

-         من الان تو شرایط خوبی نیستم

-         لطفن اگه چیزی یادتون اومد با من تماس بگیرید! این موبایلمه(کارت ویزیتی به وحید داد ) از ساختمان دور شد.

بیست و دو

مرجان به سرعت از پله های ساختمان بالا رفت . از طبقه سوم برای پرویز دست تکان داد. پرویز هم ! بعد زنگ زد به پرویز:"کسی اون دور و برا نیست؟ "

-         نه چطور؟

مرجان  گوشیش را همانجا گذاشت ،؛ خود را از طبقه پنجم به پایین پرتاب کرد و با صورت محکم به زمین کوبیده شد.

بیست و سه

حمید روی لبه ی پشت بام ایستاده بود. تمرکز کرد. بسم اللهی گفت و از آنجا به پایین پرید...

 

همشهری داستان

۱- روزنامه همشهری به صورت کامیونی اقدام به انتشار محصولات فرهنگی کرده است از جمله انواع و اقسام مجلات و نشریات در زمینه های گوناگون.که با توجه به بوجه ی شهر داری ٬ کیفیت و قیمت مناسبی هم دارند اما من می خواهم از یکی از این نشریات بگویم : همشهری داستان این شماره واقعا دیدنی و خواندنی بود . از معدود مجلاتی که تمام صفحاتش ارزش خواندن داشت. خواندن همشهری داستان ٬ خواندن یک مجله نیست ٬ خواندن یک مجموعه داستانی است که برای دوستداران کتاب و نویسندگی ٬ بی شک بی نظیر خواهد بود

مصطفی مستور و نیما دهقانی هم مطالبی در این شماره داشتند.

--------------------------------------------------------------------

گروهی از روزنامه نگاران سابق!! اقدام به انتشار دو نشریه کرده اند: مجله روشنفکری مهرنامه (محمد قوچانی ) و مجله روشنفکری نافه

مهمترین اشکالشان هم قیمتشان است

سریال قهرمانان ، معرفی شخصیتها

سریال قهرمانان

اخیرا رفتم تو کار سریال ، اساسی! و سریالی که جدیدا تماشایش به من چسبیده قهرمانان نام دارد.

داستان قهرمانان شبیه داستان مردان x  است ، گروهی از مردم با خاصیت های خارق العاده .

فعلا هفت قسمت این سریال را دیدم ولی دوست دارم شما را با شخصیتهای این سریال آشنا کنم :

1-     کلاری بنت: یک دختر زیبا که عضو گروه رقص مدرسه هم هست.توانایی ویژه او ترمیم بافتهای بدنشه.

2-     نواه بنت : نا پدری کلاری که توانایی های ویژه ای ندارد اما به طرز مشکوکی با قهرمانان در ارتباط است!

3-     دی ال هاوکینز: مردی سیاه پوست که می تواند از درون دیوار رد شود. او پدر میکاه و شوهر نیکی است.

4-     ایزاک مندز: پسری معتاد که هر چه را در حال نقاشی رسم می کند در آینده اتفاق می افتد.او با دختری به نام سیمونز دوست است که نقاشی هایش را می خرد.

5-     هیرو ناکامورا: یک مرد ژاپنی که می تواند زمان را نگه دارد، در زمان سفر کند و از نقطه ای به نقطه ای دیگر جابه جا شود.

6-     پیتر پرتلی: او که قبلا پرستار پیرمرد ها بوده،  می تواند در کنار هر کس که باشد خصوصیات او را به خود منتقل کند.

7-     ناتان پرتلی: برادر پیتر که کاندیدای انتخاباتی در نیویورک است. او قدرت پرواز دارد.آنجلا پرتلی مادر آنهاست

8-     نیکی سندرز : او همسر در ال است و گاهی همزادش را در آینه می بیند. همزادی که به جای او بیرون می آید و آدم های بد را می کشد! ولی همزادش آدم خیلی خوبی نیست!

9-     موهیندر سوره : شخصیتی هندی که بر اساس اطلاعات پدرش به دنبال قهرمانان می گردد